لودویگ وان بتهوون

چهره بتهوون اثر کارل یگر
لودویگ وان بتهوون (متولد ۱۶ دسامبر ۱۷۷۰ – فوت ۲۶ مارس ۱۸۲۷) یکی از موسیقیدانان برجسته آلمانی بود که بیشتر زندگی خود را در وین سپری کرد. وی یکی از بزرگ‌ترین و تأثیر گذارترین شخصیتهای موسیقی در دوران کلاسیک و آغاز دوره رومانتیک بود. بتهوون به عنوان بزرگ‌ترین موسیقیدان تاریخ همیشه مورد ستایش قرار گرفته. آوازه او موسیقیدانان، آهنگسازان، و شنوندگانش را در تمام دوران تحت تأثیر عمیق قرار داده. در میان آثار شناخته شده وی می‌توان از سنفونی نهم، سنفونی پنجم، سنفونی سوم، سونات پیانو پاتتیک، مهتاب و هامرکلاویر، اپرای فیدلیو و میسا سولمنیس نام برد.
بتهوون در شهر بن آلمان متولد شد. پدرش یوهان وان بتهوون اهل هلند (فلاندر آن زمان) بود و مادرش ماگدالِنا کِوِریچ وان بتهوون تبار اسلاو داشت.
اولین معلم موسیقی بتهوون پدرش بود. پدرش یوهان یکی از موسیقیدانان دربار بن بود. او مردی الکلی بود که سعی می‌کرد بتهوون را به‌زور کتک، به عنوان کودکی اعجوبه همانند موتزارت به نمایش بگذارد. هر چند استعداد بتهوون بزودی بر همه آشکار شد. بعد از آن بتهوون تحت آموزش کریستین گوت‌لوب نیفه قرار گرفت. همچنین بتهوون تحت حمایت مالی شاهزاده اِلِکتور (همان درباری که پدرش در آن کار می‌کرد) قرار گرفت. بتهوون در سن ۱۷ سالگی مادر خود را از دست داد و با درآمد اندکی که از دربار می‌گرفت مسئولیت دو برادر کوچک‌ترش را بر عهده داشت.
بتهوون در سال ۱۷۹۲ به وین نقل مکان کرد و تحت آموزش ژوزف هایدن قرار گرفت. ولی هایدن پیر در آن زمان در اوج شهرت بود و به قدری گرفتار، که زمان بسیار کمی را می‌توانست صرف بتهوون بکند. به همین دلیل بتهوون را به دوستش یوهان آلبرشت‌برگر معرفی کرد. از سال ۱۷۹۴ بتهوون به صورت جدی و با علاقه شدید نوازندگی پیانو و آهنگسازی را شروع کرد و به سرعت به عنوان نوازنده چیره‌دست پیانو و نیز کم‌کم به عنوان آهنگسازی توانا، سرشناس شد.
بتهوون بالاخره شیوه زندگی خود را انتخاب کرد و تا پایان عمر به همین شیوه ادامه داد: به جای کار برای کلیسا یا دربار (کاری که اکثر موسیقیدانان پیش از او می‌کردند) به کار آزاد پرداخت و خرج زندگی خود را از برگذاری اجراهای عمومی و فروش آثارش و نیز دستمزدی که عده‌ای از اشراف که به توانایی او پی برده بودند و به او می‌دادند، تأمین می‌کرد.
زندگی او به عنوان موسیقیدان به سه دوره «آغازی»، «میانی» و «پایانی» تقسیم می‌شود:

دوره آغازی
در دوره آغازی (که تقریباً از سال ۱۸۰۲ آغاز می‌شود) کارهای بتهوون تحت تأثیر هایدن و موتزارت بود، در حالی که در همان زمان مسیرهای جدیدتر و به تدریج دید وسیع‌تری در کارهایش را کشف می‌کرد. بعضی از آثار مهم وی در دوران آغازی: سنفونی‌های شماره ۱ و ۲، شش کوارتت زهی، دو کنسرتو پیانو، دوازده سونات پیانو (شامل سوناتهای مشهور پاتِتیک و مهتاب).

دوره میانی
دوران میانی کمی بعد از بحران روحی بتهوون به علت کری آغاز شد. آثار بسیار برجسته‌ای که درون مایه اکثر آنها شجاعت، نبرد و ستیز است در این دوران شکل گرفتند. این آثار بزرگ‌ترین و مشهورترین آثار موسیقی کلاسیک را شامل می‌شود. آثار دوره میانی: شش سنفونی (شماره‌های ۳ تا ۸)، سه کنسرتو پیانو (شماره‌های ۳ تا ۵) و تنها کنسرتوی ویولن، پنج کوارتت زهی (شماره‌های ۷ تا ۱۱)، هفت سونات پیانو (شماره‌های ۱۳ تا ۱۹) شامل سوناتهای والدشتاین و آپاسیوناتا، و تنها اپرای بتهوون «فیدلیو».

دوره پایانی
دوره پایانی فعالیتهای بتهوون در سال ۱۸۱۶ آغاز شد. آثار دوران پایانی بسیار قابل ستایشند و آنها را می‌توان عمیقاً متفکرانه و بسیار بیانگر سیمای شخصی بتهوون توصیف کرد. همچنین بیشترین ساختار شکنی‌های بتهوون را در آثار این دوره می‌توان یافت (به طور مثال، کوارتت زهی شماره ۱۴ در دو دیِز مینور دارای ۷ موومان است، همچنین بتهوون در آخرین موومان سنفونی شماره ۹ خود از گروه کُر استفاده کرده). آثار برجسته این دوره: سونات پیانوی شماره ۲۹ هامرکلاویر، میسا سولمنیس، سنفونی شماره ۹، آخرین کواتت‌های زهی (۱۲ - ۱۶) و آخرین سونات‌های پیانو (۲۰ - ۳۲). بتهوون در این زمان شنوایی خود را به طور کامل از دست داده بود.

با توجه به عمق و وسعت مکاشفات هنری بتهوون، همچنین موفقیت وی در قابل درک بودن برای دامنه وسیعی از شنوندگان، هانس کلر موسیقیدان و نویسنده انگلیسی اتریشی‌تبار، بتهوون را اینچنین توصیف می‌کند: «برترین ذهن در کل بشریت».

شخصیت
بتهوون بیشتر اوقات با خویشاوندان و بقیه مردم نزاع و به تلخی برخورد می‌کرد. شخصیت بسیار مرموزی داشت و برای اطرافیانش به مانند یک راز باقی ماند. لباسهایش کثیف و به هم ریخته بود. در آپارتمانهای بسیار به هم ریخته زندگی می‌کرد. بسیار تغییر مکان می‌داد. طی ۳۵ سال زندگی در وین حدود چهل بار مکان زندگی‌اش را تغییر داد. در معامله با ناشرانش همیشه بی‌دقت بود و اکثر اوقات مشکل مالی داشت.

بتهوون پس از مرگ برادرش گاسپار بر سر حضانت برادر زاده‌اش کارل با بیوه گاسپار مدت ۵ سال نزاع قانونی تلخی داشت. سرانجام بتهوون در این نزاع پیروز شد. ولی این پیروزی برای کارل فاجعه بود؛ زندگی با یک کر، مرد بی زن و غیر عادی در بهترین شکلش هم وحشتناک بود. سرانجام کارل اقدام به خودکشی کرد (البته خودکشی کارل منجر به مرگ نشد) و بتهوون که سلامتی‌اش حالا کمتر شده بود زیر بار آن خرد شد.
بتهوون هیچگاه در خدمت اشراف وین نبود. بر این اعتقاد داشت که هنرمندان به اندازه اشراف قابل احترام‌اند. در یکی از روزهای ملاقات گوته با بتهوون در سال ۱۸۱۲ چنین نقل می‌کنند: «روزی گوته و بتهوون در کوچه‌های وین در حال قدم زدن بودند. جمعی از اشراف زادگان وینی از مقابل آنها در حال عبور از همان کوچه بودند. گوته به بتهوون اشاره می‌کند که بهتر است کناری بروند و به اشراف زادگان اجازه عبور دهند. بتهوون با عصبانیت می‌گوید که «ارزش هنرمند بیشتر از اشراف است. آنها باید کنار روند و به ما احترام بگذارند.» گوته بتهوون را رها می‌کند و در گوشه‌ای منتظر می‌ماند تا اشراف زادگان عبور کنند. کلاهش را نیز به نشانه احترام بر می‌دارد وگردنش را خم می‌کند. بتهوون با همان آهنگ به راهش ادامه می‌دهد. اشراف زادگان با دیدن بتهوون کنار می‌روند و راه را برای عبور وی باز می‌کنند و به وی ادای احترام می‌کنند. بتهوون هم از میان آنها عبور می‌کند و فقط کلاهش را به نشانه احترام کمی با دست بالا می‌برد. در انتهای دیگر کوچه منتظر گوته می‌شود تا پس از عبور اشراف زاده‌ها به وی بپیوندد.»
وِجهه او به قدری عظیم بود که وقتی در سال ۱۸۰۹ تهدید کرد که پستی را خارج از اتریش خواهد پذیرفت، سه نفر از نجبا ترتیبات خاصی برای نگهداشتن وی در وین به عمل آوردند. شاهزاده کینسکی، شاهزاده لوبکوویتز، آرشیدوک رودلف برادر امپراتور و شاگرد بتهوون داوطلب پرداخت حقوق سالانه به او شدند. تنها شرط آنها برای این قرار بی‌سابقه در تاریخ موسیقی این بود که بتهوون به زندگی در پایتخت اتریش ادامه دهد.

موسیقی
بسیاری معتقدند موسیقی بتهوون بازتاب زندگی شخصی اوست که در اکثر اوقات تجسمی از نبرد و نزاع همراه با پیروزی است. مصداق این توصیف را می‌توان در اکثر شاهکارهای بتهوون که بعد از یک دشواری سخت در زندگی‌اش پدید آمدند یافت. بتهوون در سال ۱۸۰۲ در هایلیگنشتاد (روستایی خارج از وین) وصیت نامه‌ای خطاب به دو برادرش نوشته که به وصیتنامه هایلیگنشتاد معروف است. پس از واقعه هایلیگنشتاد و غلبه بر یأسش از ۱۸۰۳ تا ۱۸۰۴ سمفونی عظیم شماره ۳ خود به نام اروئیکا را که نقطه تحول در تاریخ موسیقی است تصنیف کرد. طی مبارزه چند ساله‌اش برای قیمومیت کارل، بتهوون کمتر آهنگ ساخت و وینی‌ها شروع به زمزمه کردند که کار او تمام است. بتهوون شایعات را شنید و گفت: «کمی صبر کنید، بزودی چیزی متفاوت خواهید فهمید» و اینطور شد. بعد از ۱۸۱۸ مسائل داخلی بتهوون مانع از انفجار خلاقیت او نشد و بعضی از بزرگ‌ترین آثارش: میسا سولمنیس، سنفونی شماره ۹، آخرین سوناتهای پیانو و آخرین کوارتتهای زهی را به وجود آورد. او از سال ۱۸۰۰ به ناشنوایی تدریجی خود پی برد. برای یک آهنگساز و نوازنده هیج اتفاقی نمی‌تواند ناگوارتر از ناشنوایی باشد، اما حتی آن هم نتوانست مانع جدی‌ای برای بتهوون باشد. آخرین کارهای او شگفتی خاصی دارند، و بسیاری آن‌ها را مملو از معانی مرموز و ناشناخته می‌دانند.بتهوون را بزرگترین هنرمند تاریخ موسیقی و پیانو میدانند.

مرگ
بتهوون از سلامت کمی برخوردار بود، مخصوصاً بعد از سن ۲۰ سالگی، زمانی که درد شکم شروع به آزار دادنش کرد. اما علاوه بر این مشکلات جسمی، او درگیر چندین مشکل روحی نیز بود، که ناکامی در یک سری روابطه عشقی از جمله آن‌ها بود. در سال ۱۸۲۶ سلامت وی به شدت وخیم شده بود، تا اینکه یک سال بعد در ۲۶ مارس ۱۸۲۷ از دنیا رفت. در آن زمان تصور می‌شد مرگش به دلیل مرض کبد بوده‌است، اما تحقیقات اخیر بر اساس دسته‌ای از موهای بتهوون که پس از مرگش باقی مانده، نشان می‌دهد که مسمومیت سرب باعث بیماری و مرگ نابهنگام وی بوده (مقدار سرب خون بتهوون ۱۰۰ برابر بیشتر از مقدار سرب در خون یک فرد سالم بود). احتمالاً منبع این سرب از ماهیهای رودخانه آلوده دانوب و ترکیبی از سرب که برای شیرین کردن شراب استفاده می‌شود بوده. بعید است ناشنوایی بتهوون به خاطر مسمومیت از سرب بوده باشد، برخی از تحقیقات نشان می‌دهد که اختلال در پادتن سیستم دفاعی
بدن عامل آن بوده‌است (systemic lupus erythematosus یا SLE).
برگرفته از : ويكي پديا
نامه ي عاشقانه پر رازو رمز بتهون به محبوب ابدي .
يكي از مشهورترين و اسرارآميزترين آهنگسازان تاريخ، در سن ۵۷ سالگي درگذشت و رازي بزرگ را با خود به جهان ديگر برد. پس از مرگ وي نامه‌اي عاشقانه توسط دوستش در وسايل او پيدا شد. اين نامه خطاب به زني ناشنــاس نوشته شده‌است كه بتهــــوون او را تنهــا بــا لقب «محبـــــــوب ابدي» خطاب کرده است.
شاید جهانیان هرگز نتوانند این زن اسرارآمیز را بشناسند یا موقعیت و شرایط رابطه عاشقانه بتهوون و او را دریابند.
نامه بتهوون تنها چیزی است که از عشق نافرجام او به جا مانده است. عشقی که به اندازه موسیقی‌اش پراحساس بوده، همان موسیقی عمیقی که بتهــــوون را پرآوازه کرد. آثاری مانند « سونات شماره 14 يا مهتـــــاب» « سونات شماره 8 يا پاتتيك» ، « سونات شماره 23 يا آپاسيوناتا» علاوه بر بسياري از سمفوني‌ها، دوئت‌ها و كوارتت‌هاي قدرتمند و پرمايه‌اش، بوضوح داستان غم‌انگيز رابطه‌اي پاك و نافرجام را نشان مي‌دهند كه هيچگاه آشكار نشد.
اكنون به مناسبت 237 اُمين سالروز تولد اين موسيقيدان و انسان بزرگ، نامه عاشقانه معروف وي را از نظر مي‌گذرانيم:
"فرشته من، تمام هستي و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند كلمه، آن‌هم با مداد برايم نوشته‌بودي كه تا قبل از فردا وضعيت جا و مكان تو مشخص نمي‌شود. چه اتلاف وقت بيهوده‌اي! چرا بايد اين غم و اندوه عميق وجود داشته‌باشد؟ آيا عشق ما نمي‌تواند بدون اينكه قرباني بگيرد ادامه‌ پيدا‌كند؟ بدون اينكه همه چيزمان را بگيرد؟ آيا مي‌تواني اين وضع را عوض كني ــ اينكه من تماماً به تو تعلق ندارم و تو هم نمي‌تواني تمام و كمال، از آنِ من باشي؟چه شگفت‌انگيز است! به زيبايي طبيعت كه همان عشق راستين است بنگر تا به آرامش برسي، عشق هست و نيست تو را طلب مي‌كند و به راستي حق با اوست. حكايت عشق من و تو نيز از اين قرار است. اگر به وصال كامل برسيم ديگر از عذاب فراق، آزرده نخواهيم‌شد.بگذار براي لحظه‌اي از دنيا و ما فيها رهاشده و به خودمان بپردازيم، بي‌گمان يكديگر را خواهيم‌ديد. از اين گذشته نمي‌توانم آنچه را در اين چند روز در مورد زندگي‌ام بدان پي‌برده‌ام در نامه برايت بنويسم. اگر در كنارم بودي، هيچگاه چنين افكاري به سراغم نمي‌آمد. حرف‌هاي بسياري در دل دارم كه بايد به تو بگويم.آه! لحظه‌هايي هست كه حس مي‌كنم سخن گفتن كافي نيست.شاد باش ــ اي تنها گنج واقعي من، بمان ــ اي همه هستي من!بدون شك خدايان، آرامشي به ما ارزاني خواهند داست كه بهترين هديه است
بر گرفته از هارمونيا "

از سالوادور دالي(از سال 1904-1989 )

سالوادور فليب دالي نقاش بزرگ و مشهور اسپانيايي در 11 ماه مه سال 1904 ميلادي در روستاي نزديكي شهر مادريد به نام ميگرز چشم به جهان گشود. در سال 1903 برادر بزرگ‌تر او در سن هفت سالگي دقيقاً نه ماه و ده روز قبل از تولد دالي درگذشت و مرگ او تأثير بدي روي والدينش گذاشت و به همين خاطر والدين سالوادور تمام توجه خود را بعد از مرگ او معطوف فرزند كوچكشان كردند. پدرش يكي از افراد با اعتبار و ثروتمند دفتر اسناد رسمي عمومي بود و در حد امكان امكانات خوبي را براي سالوادور مهيا كرد. در سال 1908 آناماريا (Ano Maria) خواهر كوچكش به دنيا آمد كه تنها مدل زن در آثار سالوادور قبل از همسرش گالا بود. او از همان سنين كودكي خودش را وقف نقاشي و طراحي كرد. در سال 1914 در يك مدرسه نقاشي خصوصي ثبت نام مي‌كند و خيلي زود در سال 1918 اولين نمايشگاه او بر پا مي‌شود. او در اين زمان چهارده سال بيش‌تر نداشت كه آثارش مور د نقد و بررسي قرار گرفتند. هر چند آثارش در اغلب مواقع جدي گرفته نمي‌شد و هنوز هم در بعضي موارد درست فهميده نمي‌شود. دالي چند سال بعد براي يادگيري نقاشي به مادريد رفت. در اين سالها است كه اندربرتون (Andre Breton)، شاعر فرانسوي، هدايت حركت سورئاليست را بر عهده مي‌گيرد. مكتب هنري سورئاليسم به عنوان يك جنبش رسمي، كمي بعد از پايان جنگ جهاني اول شروع شد. در ابتدا يك جنبش ادبي بود، اما به زودي عالي‌ترين جلوة آن در هنرهاي ديداري پايه‌ريزي شد.اين مكتب ازآن‌جا كه به روياها و خيال‌پردازي‌ها مي‌پردازد مركز توجه اظهارات روانشاسي است. سوررئاليستي كه
دالي اين توانايي را دارد كه به اعماقي از ذهن برود كه ما قادر نيستيم آن را دريابيم و از آن چيزي كسب مي‌كند كه به‌تنهايي يك سوم ابعاد حقيقي را مي‌پوشاند
در واقع نوع متكامل مكتب دادائيسم بود و با الهام از ضمير ناخودآگاه و انديشه‌هاي ناشناخته بشري از رويا به ذهن خطور مي‌كند و دنياي فانتزي، خيال و مافوق واقعيت را تجسم مي‌سازد. در حقيقت هنرمندان به وسيله تحقيق روانشناسي زيگموند فرد (Sigmound Freud) و كارل يونگ (Carl Jung) تحت تأثير قرار گرفتند كه از طريق تحليل نمادهاي روياپردازي، آثار ذهني را توضيح مي‌دهند و در مقابل استفاده روانشناسنان براي درمان به شيوة خودشان از هر نوع آشفتگي، سورئاليست‌ها ضمير ناخودآگاه را به عنوان منشأ افكار خلاق غير بهره‌برداري شده يافتند به طوري‌كه نقل قول معروف فرد مبني بر «رويايي كه تفسير نشود مانند نامه‌اي كه باز نشده» گوياي اين مطلب است. سورداليست‌ها خلق اثر هنري بدون در نظرگرفتن عقل و منطق را به خاطر آزادي بيان آن مانند نقاشي‌هايي كه توسط بچه‌ها كشيده مي‌شوند تحسين مي‌كردند و براي هنرمندان قديمي مانند هنري روسيو (Henri Rousseau) كه سادگي و خودجوشي آثارشان هميشه شامل عنصر وهم و خيال بود احترام خاصي قائل بودند. به علاوه آنها به دنبال الهام گرفتن از شاهكارهاي دورة‌ رنسانس مانند آثار هيرنيموس بوش (Hieronymous Bosch) و پيتر بروگل (Pieter Brueghel) بودند كه ركن اساسي آنها به راحتي به وسيله سوررئال (فراواقعي) توضيح داده مي‌شود. در سال 1924 اندربرتون اظهار نامه‌اي را بيان مي‌كند كه در آن تجديدنظري اصولي و ريشه‌اي را در مورد ارزش‌هاي به دست آمده پيشنهاد مي‌كند و سالوادور دالي به اين ايده علاقه پيدا مي‌كند و در پايان تحصيلاتش در سال 1926 مانند ساير نقاشان راهي پاريس شد تا در اين مركز هنري به ذوق استعداد خود پاسخ مساعد داده باشد و در سال 1927 پابلوپيكاسو را ملاقات مي‌كند و از اين هنرمند بزرگ تجربيات بزرگي كسب مي‌نمايد. او با روشن‌بيني خاص خود ضمن گذار از ديگر مكاتب نقاشي توانست احساسات، انديشه‌ها و خواستگاه خود را در مكتب نوپاي سوررئاليسم بيابد. او در سال 1929 به طور رسمي به جمع هنرمندان سورئاليسم پيوست. دالي طنز و شوخي را دست ماية‌كار خود قرار داد و از حالت‌ها و مظاهر جدي و پرصلابت جلوه‌هاي زندگي دوري جست. او رنگ‌ها را به شرافت و التهاب كشاند و از تفكرات فرويد در خيال و خاطرة خود در شناختن حقيقت برتر و تلقيات روياها بهره برد و براي رشد افكار حاصل از ذهن ناخودآگاه خود، شروع كرد به چيره شدن بر اوهام و افكار پوچش كه آن را خطرناك توصيف مي‌كرد او به عنوان يك نقاش، تكنيك‌هاي آسان غيرمعمول را نمايش داد . در اواخر سال 1920 دو حادثه باعث تكميل شدن سبك هنري او شد كه يكي كشف نوشته‌هاي زيگموند فرويد در مورد عشقِ فراوان به تصورات ذهني ناخودآگاه بود و ديگري وابستگي او به مكتب سوررئاليسم. از سال 1929 تا 1937 تابلوهايي را كشيد كه سبك نقاشي او با سرعت فوق‌العاده‌اي به كمال رسانيد. به نحوي كه او را بهترين نقاش سوررئاليست جهان ساخت. اگر چه سالوادور دالي شايد معروفترين هنرمند سوررئاليسم باشد اما او تنها سوررئاليست نيست. آثار او سبك‌هاي مختلفي از امپرسيونيسم تا سبكهاي قديمي‌تر را مي‌پوشاند و بازتاب آن‌ها روي آثارش سلطه هنري فوق‌العادة او را بر روي كارش نشان مي‌دهد. او غير از سبك هنري سوررئاليسم در سبك ديگري به نام (Critical - Paranoiac) تبحر خاصي داشت كه دالي خودش در اين مورد مي‌گويد روشي است خودانگيز از شناخت مبهم نسبت به موضوعات اصولي. تخيلات بي‌نظير دالي انديشه‌اي را به وجود آورد كه با ما ارتباط برقرار مي‌كند و تصور خود را بر روي تابلو مي‌كشد. دالي بيان مي‌كند اين سيستم در موضوعات كلي سخت‌ترين شيوه است كه قصد دارد عقايد خطرناك وسواسي را به صورت محسوس در اختيار ديگران قرار بدهد. ريشة هذيان گويي و توهم در واقع وابسته ذهن دالي است. دالي اين توانايي را دارد كه به اعماقي از ذهن برود كه ما قادر نيستيم آن را دريابيم و از آن چيزي كسب مي‌كند كه به‌تنهايي يك سوم ابعاد حقيقي را مي‌پوشاند. سبك بحران هذيان‌گويي يا توهمي خط نازكي است بين ابعاد وجودي خود دالي و ديگران كه به انبساط خاطر دالي بستگي دارد كه نكته كليدي موفقيتش و شاخص‌ترين نشانة ثبات روحي اواست. او در اين دهه نقاشي‌هاي معروف خود را با نامهاي تمناگر بزرگ (the Great Masturbator)، بازي لاگوبريوس (the Lagubrious Game) و ماندگاري حافظه (the Persistence of Memory) عرضه كرد. او در سال 1929 با روس جوان، هلنا ايوانونا دايكونا (Helena Ivanovna Diekona) معروف به گالا (Gala) آشنا مي‌شود كه بعدها همسر او گرديد و در همين سال در ساختن فيلم سگ آندولسي (An Andolution Dog) با لوئيس بونوئل (Luis Bonuel) فيلمساز اسپانيايي همكاري مي‌كند. با وجود اينكه حقيقت فيلم در كل توسط عموم مردم به خاطر صحنه‌هاي ناپخته آن قابل هضم نبود و با وجود سر هم بندي نامرتب سلسله مراتب فيلم،‌ سورئاليست‌ها را خوشحال كرد. دالي در همين سال نمايشگاه تك نفرة خود را براي اولين بار در شهر پاريس برگزار كرد دومين فيلم خود را با نام عصر طلايي (the Golden Age) به همكاري بونوئل ساخت. اين فيلم خشونت فراواني داشت و در طول نمايش آن اختلافي شديد بين جناحين مختلف به وقوع پيوست كه در اين درگيريها سينما آسيب جدي ديد و بدين ترتيب پليس نمايش فيلم را ممنوع كرد. سالوادور در اواخر اين سال با سبك آكادميك آشنا مي‌شود و تحت تأثير نقاش دورة رنسانس، رافائل (Raphael) قرار مي‌گيرد. او در سال 1933 ديباچه‌اي فهرست‌وار براي نمايشگاه سوررئاليست در گالري كل (Colle Gallery) مي‌نويسد و براي همين امر مورد ستايش قرار مي‌گيرد و بحث و جدلي بين گروه سوررئاليست پيش مي‌آيد . در 1934 محاكمه‌اي براي بيرون كردن دالي از گروه سورئاليست صورت مي‌گيرد و توسط رهبر جنبش سورئاليسي طرد مي‌شود زيرا اندربرتون احساس مي‌كرد كه او خيلي تجاري شده است و تغيير رفتار در او صرفاً به خاطر توجه بيش از حد به خودش است البته ترديدي نيست كه
در 1934 محاكمه‌اي براي بيرون كردن دالي از گروه سورئاليست صورت مي‌گيرد و توسط رهبر جنبش سورئاليسي طرد مي‌شود زيرا اندربرتون احساس مي‌كرد كه او خيلي تجاري شده است او بسيار به خود مي‌باليدتا آن‌جا كه زندگي نامه خود را با نام «خاطرات يك نابغه» منتشر كرد. در سال 1937 كه جنگ داخلي اسپانيا شروع شد به ايتاليا رفت و بيانيه‌اي مبني بر استقلال تفكر و حق مسلم بشري برداشتن حقوقش منتشر كرد. در همين زمان در نمايشگاه بين‌المللي نيويورك، نمايشگاهي به نام روياي الهه عشق و زيبايي (the Dream of Venus) برگزار كرد. با وقوع جنگ جهاني دوم سالوادور دالي و گالا براي چند سالي در ايالات متحده سكونت كردند، جايي كه روياي رئاليست او در نقاشي، با موفقيت‌هاي زيادي روبه رو شد و دوره كاري كلاسيك خود را شروع كرد و آن در دوره‌اي بود كه دالي «راز زندگي سالوادوردالي» را نوشت و در سينما، تئاتر، اپرا و باله كار كرد. در دهه 1940 روي اهميت سبك ملايم پرتره كار كرد و از آن به بعد يكي از معروفترين نقاشان زمان شد. سورئاليست‌ها كه ازدالي دور شدند مجله اختصاصي خود را انتشار دادند.در سال 1944 اولين رمان دالي به نام صورتهاي پنهان (the Hidden Faces) به چاپ رسيد. در سال 1945 همراهي با آلفرد هيچكاك (Alfred Hitchcock) توليد فيلم افسون شده (Spellbound) را در پي داشت و در 1946 تعدادي نقاشي براي والت ديزني (‌Walt Disney)‌كشيد و در 1948 براي زندگي به اروپا برگشت. در طول سالهاي 1950 تا 1960 مذهب، تاريخ و علم جاي بيشتري را در ميان موضوعات آثارش اشغال كردند. اگر چه از كار در موضعات عاشقانه نيز براي نشان دادن خاطرات كودكي فروگذار نكرد. بنابراين در طي اين سال‌ها اين هنرمند آثار معروفي مانند مسيح خيابان (Christ of St)، صليب يوحنا (John of the Cross) كره گالايتا (Galatea of the Spheres)، جسم هيپركوبوس (Corpus Hipercobus) كشف آمريكا توسط كرستيف كلمب (the discovery of America by Cristopher colimbus) و شام آخر (the last Supper) خلق كرد و نمايشگاه‌هايي در توكيو، واشنگتن، پاريس، لندن، مادريد و بارسلون برگزار نمود. در طول سال 1974 سالوادور دالي موزه تئاتر دالي را در فيگرز بر پا كرد كه مجموعه خانه‌هاي اين محل از آغاز كار اين هنرمند در آثارش ديده مي‌شوند و بعد از چند سالي زندگي در پورتليگات (Portlligat) و مرگ همسرش در سال 1982 براي مدتي در پابل كستل (Pubol costle) زندگي كرد و بنياد گالا – سالوادوردالي در سال 1983 به عنوان مؤسسه‌اي براي حفاظت، گرداندن و ترويج ميراث ذهني و هنري‌اش تأسيس كرد و در همين سال آخرين تابلوي خود را كشيد و در بيست و سوم ژوئن 1989 در سن هشتاد و چهارسالگي در فيگرز از دنيا رفت و در نزديكي موزة تئاتر دالي به خاك سپرده شد.تابلوي ماندگاري حافظه (Persistence of Memory) دالي را مي‌توان به تنهايي در جايگاه نماد جنبش سوررئاليستي قرارداد. از جمله تابلوهاي معروف ديگر او ساعت‌هاي ذوب شده است كه نشانگر پيچاندن عجيب زمان است كه وقتي وارد مرحله رويا مي‌شويم اتفاق مي‌افتد. تصوير چهرة مرد طراحي شده كه در مركز تابلو است به نظر مي‌رسد كه خود دالي باشد و دورنماي منظره‌اي كه در پشت صحنه است احتمالاً زادگاه او را نشان مي‌دهد. تابلوي خواب (Sleep) دالي همچنين در تعادل عاريه‌اي پيشنهادي موفق است و تصور مي‌كنيم كه اگر يكي از پايه‌ها بيفتد خيال‌پرداز بيدار خواهد شد. دالي در اغلب مواقع ارجاع به موضوعاتي كرد. كه در تاريخ هنر تكرار شده است و وسوسه خيابان آنتوني (the Temptation of St.Anthony) موضوع هميشگي تعداد زيادي از خيال‌پردازي هنرمندان دوره رنسانس به عنوان مثال ماتايز گرانوالد (Matthais Grunwald) بود و تابلوي زيباي ديگر سالوادور دگرديسي نرگس‌ها (Motermorphasis of Narcissus) است كه بيانگر ايدة سوررئايستي اوست حكايت از موضوع قديمي را دارد كه در مورد جوان زيبايي است كه انعكاس عكش خودش را در استخر آب تحسين مي‌كند. هالوسنيوگينك تريدور (the Halluseinogenic Torreador) شايد موفق‌ترين تابلودالي است كه گرفتار چندين فكر پنهان شده‌است و يك تحليل كامل از نقاشي را به همراه دارد. اصولاً در مركز آن يك مبارز است كه صورتش در نمايش تكراري ونوس دي‌ميلو (Venus de milo) پنهان شده است. همچنين يك تصور مخفي از گلوله در يك چهارم سمت چپ در قسمت پايين تابلو وجود دارد و تصويري از يك پسربچه (احتمالاً پرتره خودش در بچگي است به خاطر اينكه لباس دوره پسر بچگي اوست) در آن ديده مي‌شود.و تصوير عيسي بر روي صليب (The crucifixion) تابلوي قدرتمند ديگري است. نوآوري در يك صليب شناور كه بدن سالوادوردالي از تاريخ، ادبيات، مذهب، اسطوره‌شناسي و علوم سياسي و روانشناسي براي شكل دادن به آثارش استفاده كرد و به اين صورت نقاشي را از فاجعة ميانه‌رو بودن در هنر مدرن نجات داد مسيح را تقسيم مي‌كند و گويي كه به يك بعد خيالي ديگر مي‌برد، يك وجه تكان دهندة نقاشي اين است كه تصوير نشان داده شده به نظر مي‌آيد كه يرتره خودش باشد و فرد ديگري كه در ستايش او ايستاده است مي‌تواند همسرش گالا باشد (كه اغلب در نقاشيهايش حضور دارد)دالي در زندگيش بسيار پركار بود،‌ در حاليكه صدها تابلوي نقاشي و عكس چاپي را خلق كرده است. همچنين فيلم‌هاي سورئاليست، كتابهاي برجسته و هنردستي جواهر سازي را نيز ارائه كرده و علاوه بر اينها مجموعه تئاترهاي مختلفي را نيز ساخت.سالوادوردالي از تاريخ، ادبيات، مذهب، اسطوره‌شناسي و علوم سياسي و روانشناسي براي شكل دادن به آثارش استفاده كرد و به اين صورت نقاشي را از فاجعة ميانه‌رو بودن در هنر مدرن نجات داد. منحصر به فرد بودن او با رفتارهاي تكان دهنده‌اش بخشي از شهرت اوست و تنها كافي است كه به عكس او (باسيل تاب خوردة بلند و نگاه ديوانه‌وارش) نگاه كنيم تا به غير معمول بودن او پي ببريم. تعداد زيادي از مردم از دالي به عنوان يك نقاش ديوانه يا نقاشي كه مشكلات ذهني دارد ياد مي‌كنند اما حقيقت اين است كه او بدون شك يك نابغه بود و به خاطر متفاوت بودن افكارش با ديگران نبايد او را ديوانه خطاب كرد..«هر صبح كه از خواب بيدار مي‌شوم، شادي دلپسندي را تجربه مي‌كنم. شادي ناشي از سالوادوردالي بودن – و با شعف از خودم مي‌پرسم، امروز سالوادوردالي قصد انجام چه كارهاي فوق‌العاده‌اي را دارد؟
شاید کمتر پزشک و دانشجوی پزشکی باشد که دست‌کم نام سالوادور دالی را نشنیده باشد و این به علت مبحثی در درس الکتروکاردیوگرافی است که در آن تاثیر داروی دیژیتال روی نوار EKG و شیب ملایم رو به پایین قطعه ST به سبیل سالوادور دالی تشبیه می‌شود!»
برگرفته از سایت

گذری بر خوابهای اثر گذار مانده از سالولدورِ(Salvador Dali)





از ماندگاريه فروغ

فروغ در دی ماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد. پدرش محمد فرخزاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود. چهار برادر به نامهای امیر٬ مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نام های پوران و گلوریا. پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود کم کم به شعر روی آورد٬ و دیری نپایید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. " در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست. می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند. اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد. با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد. " گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند " در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود. حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود. قانون فرزندش را از او می گیرد٬ حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید.
" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود.
هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
مجموعه کارهای فروغ فرخزاد
مجموعۀ شعر:
ـ اسیر ۱۳۳۱
ـ دیوار ۱۳۳٦
ـ عصیان ۱۳۳٨
ـ تولدی دیگر۱۳٤۱
و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
در حوزۀ سینما:
ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.
ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال۱۳٤۲
ـ در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای .
در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد. دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد. فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.
" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"
یادش همیشه گرامي باد
کلیپ۱: آدرس لینک
کلیپ۲: آدرس لینک
کلیپ۳: آدرس لینک

نمونه اي از اشعار فروغ فرخزاد:
تولدی دیگر
همه هستی من
ایه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این ایه ترا آه کشیدم آه
من در این ایه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید
طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید
افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید
صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من
در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادرک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن
که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
مي دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
كوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند
هنوزبا همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک اینه بر میگردد
و بدینسانست که کسی می میرد و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد
آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می اید در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است
و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد می آید این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم
و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است
و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار
ای یگانه ترین یار
آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن
که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن
راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم
و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود
به درون نطفه من بازگشته بود
و من درآيینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد
و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
آيا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش
آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟
...زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار
ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا
بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود
بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان
را آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم
که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره
همیشه پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار شکوفه خواهد داد
ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
پرنده مردنی است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست