عرق ريزان روح ويرجينيا وولف


:زندگي نامه ويرجينيا وولف
Woolf - Virginia (1882-1941)
منبع محترم: برهوت
ژرار دو كورتانز
ترجمة اصغر نوري
Magazine Littéraire، ژوئيه-اوت 2002

رنج‌ها‌، بدبختي‌ها، طغيان‌هاي عقيم ‌مانده، روزهاي كسالت‌ بارِ آكنده از يأس و اندوه:
زندگي ويرجينيا وولف درست مثل آثارش، سقوطي آرام به قعر دوزخ‌هاست.

ويرجينيا وولف كيست؟ يك نويسنده. سرزمين مادري‌اش كجاست؟ انگلستان. قلمرواش كجاست؟ زبان. تاريخ تولد و مرگ: 1882-1941. او پنجاه و نه سال زندگي مي‌كند. در سال 1973، ويويان فورستر در ادامه مجموعه برنامه‌هاي «راه‌هاي شناخت» كه از فرانس كولتور پخش مي‌شد، برنامه‌اي هفت قسمتي ساخت كه به ويرجينيا وولف اختصاص داشت. او در اين برنامه مي‌گفت: «ويرجينيا وولف، يك نويسنده بود، يكي از بزرگترين نويسنده‌هاي اين قرن. زني كه در زمان و اجتماع خود نمي‌گنجيد، ولي با جنون و مبارزه عليه بعضي تابوها دست به گريبان بود. او بي‌شك پيشگام جنبش‌هاي آزادي زنان بود. از طرفي، يك منتقد ادبي منطقي و عميق هم بود، هجو نامه‌ نويسي كارآمد؛ نويسنده‌اي مشهور و حتي جهاني؛ و يك مبارز اجتماعي.»
برنامه روي رابطه‌هاي موجود بين زندگي و آثار وولف تكيه مي‌كرد، روي حضور عذاب‌آور ماتم‌ها و مصيبت‌ها. در رمان خيزاب‌ها‌، رودا فرياد مي‌زند: «من در دنيايي دشمن‌خو، تنها هستم. چهرة بشر وحشتناك است.» بياييد زندگي ويرجينيا را از فاصله‌اي نزديكتر بررسي كنيم. در شش سالگي، نابرادري بيست ساله‌اش، جرالد داكورث، به او تجاوز مي‌كند. هفت سال بعد، مادرش مي‌ميرد، «با خودم گفتم، تظاهر مي‌كند. پانزده ساله بودم و مي‌ترسيدم به اندازه كافي صبر و تحمل نداشته باشم.» اين دوران مصادف است با تعرض‌هاي جنسي ديگر برادر ناتني‌اش، جورج داكورث، و اولين نشانه‌هاي افسردگي. در سال 1897، خواهر ناتني‌اش استلا، در ماه آوريل ازدواج مي‌كند و در ژوئيه مي‌ميرد. در سال 1904، ويرجينيا براي دومين بار دچار افسردگي شديدي مي‌شود. دست به خودكشي مي‌زند، خودش را از پنجره به بيرون پرت مي‌كند. پدرش مي‌ميرد، لسلي ستيون: مردي بيوه، هميشه شاكي و مستبد. ويرجينيا سال‌ها بعد در «خاطرات»اش مي‌نويسد: «روز تولد پدرم. بله، امروز 96 ساله مي‌شد. مي‌توانست 96 ساله بشود مثل اين ‌همه انسان كه توانسته‌اند 96 سالگي را درك كنند. ولي شكر خدا، او جزو اين انسان‌ها نبود. زندگي او، زندگي مرا تمام و كمال تعطيل مي‌كرد. اگر زنده بود، چه اتفاقي مي‌افتاد؟ نه نوشتني در كار مي‌بود و نه كتابي. غيرقابل تصور است.» ادامه بدهيم. 1906: برادر محبوبش، توبي ، هنگام بازگشت از سفر يونان، در اثر حصبه مي‌ميرد. خاطره اين برادر هميشه با ويرجينياست. 1911: ويرجينيا پيش دوستش ونسا اعتراف مي‌كند كه ديگر نمي‌خواهد بنويسد، كه هنوز ازدواج نكرده است، زندگي‌اش را به هدر داده است و ديوانه است: «در حال حاضر، تمام چيزي كه از يك مرد مي‌خواهم، اين است كه شور و حرارت را به من بازگرداند.» 1912: ازدواج با لئونارد وولف و حالت افسردگي مزمن. 1913: اقدام به خودكشي (با خوردن قرص خواب). پزشك‌ها قاطعانه اعلام مي‌كنند كه بهتر است ويرجينيا بچه‌دار نشود. 1915: حالت تازه افسردگي كه به سرعت حادتر مي‌شود: «با دوره اول بيماري‌اش خيلي فرق داشت. دچار نوعي حرافي ديوانه‌وار مي‌شد و به طرزي درهم‌ و برهم از در و ديوار حرف مي‌زد، تا جايي كه ديگر نمي‌شد فهميد چه مي‌گويد و دست ‌آخر، به حالت اغما فرو مي‌رفت.» (ستيون وولف). 1923: نزديك‌ترين دوستش، كاترين منسفيلد، مي‌ميرد. و غيره و غيره. فهرست تمام‌ نشدني است، فهرست رنج‌ها، بدبختي‌ها، طغيان‌هاي عقيم‌مانده و روزهاي كسالت ‌باري كه درشان «مثل حيواني زخمي در وسط يك اتاق»، از يأس و اندوه كش و قوس مي‌آييم و تا 28 مارس 1941 ادامه مي‌دهيم، تاريخي كه در آن، زني فرسوده در حالي كه جيب‌هاي كتش پر است از سنگ‌هاي سنگين، خود را در رودخانه اوز مي‌اندازد.
صحنه آخر نمايشنامه ميان پرده‌ها را به ياد آوريم، نمايشنامه‌اي كه ويرجينيا وولف آن را در سالِ مرگش نوشت. ميس لاتروب، در حالي كه تماشاگران پراكنده مي‌شوند، در صحنه تنها مي‌ماند. شعبده‌بازي‌اش نگرفته است. ديگر نمي‌تواند از عمق صحنه، پارچه‌اي بين درختان بكشد تا گاوها، پرستوها و زمان حال را ناپديد كند. مفهوم اين صحنه چيست؟ ويرجينيا وولف فقط چند ماه ديگر زنده است: «و صحنه خالي بود. ميس لاتروب از پا افتاده، به درختي تكيه داد. قدرتش را از دست داده بود. دانه‌هاي عرق روي پيشاني‌‌اش جاري مي‌شدند. شعبده‌بازي نگرفته بود. با خودش زمزمه كرد، اين خود مرگ است، مرگ.» لازم است اين متن را با متن ديگري از «خاطرات» ويرجينيا ارتباط دهيم. ويرجينيا وولف زندگي، دريا، رودخانه‌ها، آب، مناظر، مردم، پياده ‌روي در خيابان‌هاي لندن، بحث‌هاي طولاني در بلومزبري و مسافرت را دوست داشت. اين چيزي است كه او مي‌نويسد: «به اين ترتيب، روزها مي‌گذرند و من گاهي از خودم مي‌پرسم نكند زندگي مرا هيپنوتيزم كرده است، مثل بچه‌اي كه با يك گوي نقره‌اي هيپنوتيزم مي‌شود. و چقدر اين هيپنوتيزم زنده است، بسيار سريع، درخشان و محرك. ولي شايد ظاهري باشد. دلم مي‌خواهد اين گوي گرد، صيقلي و سنگين را ميان دستانم بگيرم، به آرامي لمسش كنم و همين طور روزها با خود حملش كنم.»
و با اين همه، اين زني كه زندگي را دوست دارد، خود را از بين مي‌برد و هيچ‌ چيز نمي‌تواند جريان زمان را وارونه كند، نه آثارش، نه ادبيات و نه حتي كلماتي كه به جعبه كتاب، زندگي مي‌بخشند. ويرجينيا وولف درمي‌يافت كه «همه چيز» را مي‌خواهد. چقدر اين موضوع عجيب است، مگر در مورد وولف همه چيز را در اختيار نداريم؟ بله، ما همه چيز را مي‌خواهيم، عشق، فرزند، ماجرا و كار دروني. ولي چه بايد كرد؟ در اين زندگي كه همه چيز درش «يخ زده، يخ زده ساكن و آتش سفيد» است، چه بايد كرد؟ آنجا كه آوردن «كلمات قديمي در شكلي تازه روي كاغذ، كه زنده بمانند، زيبايي بيافرينند و حقيقت را بگويند»، بسيار دشوار است. افسردگي ((dépression، به معناي پزشكي كلمه، به حالتي از آسيب ذهني اطلاق مي‌شود كه نشانه‌هاي خاص خود را دارد: خستگي، ضعف، اضطراب و در نهايت، يأس. افسردگي، يك بيماري بسيار تازه است. ريشة لاتيني آن،depressio ، به معناي تنزل، سقوط و فرو رفتن است. اين واژه، جغرافي، هواشناسي و فيزيك را گرد هم مي‌آورد: فشاري از بالا به پايين. نزد ويرجينيا وولف، چيزي از اين ايده بسيار فيزيكي، بسيار عيني و قابل لمس وجود دارد. چه در كتاب‌هايش و چه در زندگي‌اش. او بي‌وقفه از خود مي‌پرسد، «آيا بايد مرگِ زمان براي ديگري، روي جنجال زندگي انگشت بگذارد تا نگذارد ما جابه‌جا كشته شويم؟». واقعيت بشري يك اثر، كاملاٌ بستگي دارد به واقعيت نويسنده، دلبستگي‌هايش، اوضاع و احوالش و بسياري از عوامل ديگر كه واقعيت سادة زندگي نمي‌تواند آنها را به حالت اول‌شان بازگرداند. ويرجينيا وولف كه در آثارش، بي‌وقفه از حوزه‌هاي جنون مي‌گريخت _كاري كه به عنوان مثال، نه آرتو انجامش داد و نه نيچه_ ، تمام روزهاي زندگي‌اش را با جنون گذراند: «روي امواج متلاطم پارو مي‌زنم. و وقتي به خواب روم، هيچ‌كس آنجا نخواهد بود كه نجاتم دهد.»

نگاهي بر آثار ويرجينيا وولف:
منبع: آي كتاب

Woolf - Virginia (1882-1941) "ويرجينيا وولف" را مبتكر شيوه تازه اي در كار داستان نويسي نوين مي دانند و بخصوص در ادبيات انگليس بخاطر شكستن سنتهاي متداول داستان نويسي مقامي ارجمند دارد. "وولف" به سال 1882 در لندن به دنيا آمد. پدرش "لسلي استفن" مردي اشرافزاده و اديب و همسرش، "لئورنارد وولف" روزنامه نگار و ناشر بود. هنگامي كه بست و چهار ساله بود نخستين كتابش انتشار يافت.داستانهاي او كه با نثري سنگين و اسلوبي فاخر نوشته شده اند بيشتر نشان دهنده احساسات رقيق و حالات ذهني و ظريف شخصيتهاي آثار اويند .حادثه در داستانهاي او ساده و كم فراز و نشيب است. بدعتهايش در داستان نويسي ، زاييده ديد غريب او به جامعه و زندگي بود.اعتقاد داشت كه داستان عكاسي نيست ،حتي عكاسي خرده گيرانه و انتقادي از زشتيهاي زندگي نيست بلكه خلق دوباره تجربه هاست.در جايي گفته است :"اين فاجعه و مصيبت و جنايت و مرگ و مير و بيماري نيست كه ما پير مي كند و مي كشد، بلكه شيوه اي است كه آدمها نگاه مي كنند و مي خندند و از پله هاي اتوبوس بالا و پايين مي روند ." با اينهمه خود او تجربيات زيادي در زندگي نداشت و آنچه داشت اوهام و خيالات و همچنين توانايي بيان اين خيالات بود و شايد كه بيشتر يك "اديب" بود تا نويسنده اي تجربه گرا. در دو داستان از بهترين داستانهاي خود؛ يعني "خانم دالووي"(1925) و "بسوي فانوس دريايي"(1927) اسلوب و فن ،تازه و غني اما فاقد موضوع و جوهر زندگي است . در خيالات خود دنيا و جامعه اي ملموس و عيني را نمي گنجاند بلكه قهرمانانش در آبي پاكيزه و مقطر و استرليزه،بدون نمك ، بدون ماهي ، بدون زندگي حيواني و گياهي مي كنند؛ چيزي صرفا تخيلي و گياهي شنا مي كنند؛ چيزي صرفا تخيلي و ادبي ، همچون زندگي خود او .آخرين اثرش "ميانم پرده ها "(1941) هر چند فاقد قدرت كافي است اما به عقيده بعضي از منتقدين از جهاني بهترين اثر او به شمار مي آيد. ساير داستانهاي او عبارت اند از :"اتاق جيكوب" ، "امواج" ، "اورلاندو" و " سالها ". كتابها و مقالات متعددي نيزد در باب نقد و شرح حال نويسي و تحقيقات هنري در تاريخ و موسيقي نوشته است كه از آن ميان مي توان از " نامه اي به يك شاعرجوان " ، "مرگ پروانه" و "خواننده عمومي _ سزي يك و دو" را نام برد. " وولف " شايد يكي از اولين نويسندگاني باشد كه در داستانهاي خود حوادث را نه بدان صورتي كه اتفاق مي افتند، بلكه بريده بريده و به شكل يك جريان ذهني نامنظم از زبان يكي از قهرمانان كتاب بازگو مي كند، شيوه اي كه بعد از او به دست " جيمز جويس" در كتاب "اوليس" و در آثار فاكنر به حد كمال رسيد. " وولف" در زندگي اش از نوعي بيماري رواني و افسردگي روحي رنج مي برد و چون به "آب" عشق و دلبستگي فراواني داشت روز 28 مارس 1941 خود را به دريا انداخت و خود كشي كرد. از او فقط يك مجموعه داستان كوتاه باقي مانده است كه جندين بار و با اسامي مختلف به چاپ رسيده است. داستان كوتاه "ارثيه" كه به نوعي نشان دهنده اسلوب نويسندگي اوست از كتاب "خانه نفرين شده" انتخاب و به فارسي برگردانده شده است. شرح مكمل : آدلين ويرجينيا ولف دختر سرلسي استيفن وولف، در سال 1882 متولد شد. وي يكي از نويسندگان برجسته انگليسي است كه در آثار متعددش روحيات طبقات مختلف مردم را به خوبي تجزيه و تحليل كرده است. وولف پيرو مكتب جريان ذهني بود و اكثر كتاب هايش مبتني بر اصول اين مكتب نوشته شده است. ويرجينيا وولف در سال 1941 درگذشت. آثار مهمش عبارتند از: سفر خارج، دوشنبه و سه شنبه، اطاق جاكوب، خانم دالووي، فانوس دريايي، اورلاندو، امواج، بين پرده ها، اطاق يك كسي، خواننده عادي، فلش «بيوگرافي اليزابت براويننگ» و راجر فري. او هر چيز را بهانه مى كرد تا صفحات سفيد را سياه كند: پرواز يك شاپرك، دلقك بازى در مهمانى ها، غبغب يك دختر عمه پير، ظالمانه بودن جنگ، پيشرفت دوستان يا ادا و اصول دشمنان. ويرجينيا چنان ساعت ها را به نوشتن مى گذراند- و اين همان جنبه اسرار آميز او است- كه آدم غالباً از خود مى پرسد چگونه براى زندگى در كنار همسرش لئونارد وقت پيدا مى كرد. لئونارد، شوهرى كه از او مراقبت مى كرد و مانند پيگماليون در خلوت معلم او بود، همسرى كه به سلامتى اش مى رسيد، دارو هايش را به موقع مى داد و با دقت تمام آثار زن نويسنده اش را باز مى خواند. با وجود اين، او زندگى هم مى كرد. آثارش پر از لحظات پر لذت و تجربه هاى ملموس است. در واقع دو ويرجينيا در يك كالبد مى زيستند: يك زن معمولى و متفكر انگليسى كه به باغچه اش مى رسيد (عاشق نيلوفر، گل زعفران و گياهان وحشى بود)، و دختر بلند بالاى روشنى كه گاه از فرط كم خورى بيمار مى شد و گاه در خوردن زياده روى مى كرد، مشتاق ملاقات هاى تازه، روابط انسانى و فعاليت هاى بى حد و مرز بود: خرد و سرمستى. او در عين حال جين استين و دختر بلومز پرى بود. مجموعه مقالات گرد آمده در كتاب «خواننده عادى» شاهدى بر اين دوگانگى است. اگرچه خرد و انديشه در آن نقش مهمى دارد، اما او بار ها در آن تاكيد كرده كه هرچه از آزمون تجربه نگذشته باشد، ارزش انديشيدن را ندارد. اما ويرجينيا وولف كه در اين مقالات چند قرن تاريخ ادبيات و باور ها را بازنگرى مى كند، در آثار ديگرى به شرح و وصف چند خانه محل اقامت خود و جريان زندگى در آن مى پردازد. در كتاب «لحظه هاى زندگى»، كه نوعى زندگينامه است، مى نويسد: «اگر زندگى پايه اى داشته باشد كه بر آن استوار باشد، يا اگر مانند گلدانى باشد كه هر كس به نوبه خود آن را پر مى كند و پر مى كند، بى ترديد اين گلدان بر پايه خاطره اى قرار دارد: اين كه در تختخوابى در اتاق بچه ها در سن آيوز آرميده باشى و خواب و بيدار باشى. اين كه صداى امواج را بشنوى كه خاموش مى شوند. اين كه صداى اين امواج را بشنوى، اين نور را ببينى و به اين فكر بيفتى كه غير ممكن است اينجا باشى، و به بالاترين لذتى كه مى توان تصور كرد برسى.» «خانه كارلايل و طرح هاى ديگر» شامل هفت قطعه دوران جوانى ويرجينيا وولف است كه براى اولين بار منتشر مى شود. ويرجينيا اين قطعات را در بيست و هفت سالگى، مابين فوريه و نوامبر ۱۹۰۹ نوشته، يعنى در دوره اى كه در محله بلومزپرى زندگى مى كرد، در سال هاى بى بندوبار در كنار جمعى از جوانان روشنفكر و دانشگاهى آن زمان كه ايده هاى تازه اى داشتند و بعد ها به نام گروه بلومزپرى شهرت يافتند. زندگى ويرجينيا كه در آن دوره هنوز استيون ناميده مى شد، به شهادت اين قطعات، از آن دخترى است كه هنوز از مرگ برادرش توبى عزادار است، ولى در عين حال روشنفكرى است كه براى ضميمه ادبى تايمز (مهمترين مجله ادبى انگلستان) مقاله مى نويسد و شش سال بعد نخستين رمان اش «گذار از ظواهر» را منتشر مى كند. دخترى كه از اين كه هنوز نه ازدواج كرده، نه رمان به چاپ رسانده مضطرب است. چنانكه او بعد ها در مقالات «خواننده عادى» نوشت، قطعات دوران جوانى از علايق بعدى و نوع نگاهش خبر مى دهند. در واقع اين قطعات طرح مانند به خوبى لحظه هاى تزلزل، روحيه و نگاه نقادانه او را به جامعه نشان مى دهد كه در آثار بعدى اش به چشم مى خورد. به علاوه احتمالاً بعضى از شخصيت هايى كه در آن ظاهر مى شوند الهام بخش قهرمانان رمان هاى دوران ميانسالى بوده اند: مثلاً ژرژ داروين استاد دانشگاه كمبريج شباهت هايى به ويليام پپر در «گذار از ظواهر» دارد. پس از خودكشى ويرجينيا، در سال ۱۹۴۱ شوهرش لئونارد آثار او را به يك ماشين نويس مى سپارد تا پس از آماده شدن منتشر كند. اما پيش از اينكه ترزا ديويس كار ماشين كردن را به پايان برساند، لئونارد نيز چشم از جهان فرو مى بندد. در اين هنگام كاغذ ها به كنارى نهاده شدند و تا مدت ها فراموش گشتند. با اين حال دفتر جلد قهوه اى كه قطعات «خانه كارلايل و طرح هاى ديگر» را در بر دارد عاقبت پيدا شد و امروز در دانشگاه برايتون نگهدارى مى شود. قطعه «كمبريج» كه براى نخستين بار منتشر مى شود و بخشى از آن را مى خوانيد، خاطره ديدار ويرجينيا با دوستش جيمز استارچى در اتاق او در خوابگاه دانشگاه كمبريج است. استارچى (كه بعداً نويسنده شد) باروپرت بروك شاعر و نرتن رياضيدان همراه بود و آن روز كه ۲۹ فوريه بود، تاريخ مهمى در زندگى ويرجينيا به شمار مى آمد... كمبريج منزل آقاى داروين خانه بزرگ و دلبازى است كه گمان مى كنم در قرن هجدهم ساخته شده و در وسط باغى قرار دارد. پس از اين كه با پاهاى برفى وارد شدم، اولين چيزى كه توجهم را جلب كرد سالن بسيار بزرگى بود كه چند هيزم در شومينه آن شعله ور بود. خانه آنها بسيار راحت و گيرا است. البته تزئيناتش از نوعى است كه يادآور اساتيد و فرهنگ دانشگاهى است. در سالن كه اتاق نشيمن نيز هست طرح هايى از هولبين۱ و پرتره هاى بى سليقه اى از بچه ها به چشم مى خورد؛ همچنين چند قطعه فرش متوسط، صندلى، چينى هاى ونيزى و دست دوزى هاى كار ژاپن در آن پراكنده است، تاثيرى را كه مى گذارد مى توان اين طور خلاصه كرد: تركيب رنگ قديمى و ناهماهنگى كامل؛ انگار هيچ طرح خاصى در نظر نداشته اند. نتيجه يك فضاى كسالت آور است. در واقع، شخصيت افراد خانواده داروين قابل بحث است. والدين ما فقط آقاى داروين را ديدند البته اهل خودنمايى نيستند. سر ژرژ حالا يك مرد عادى و بسيار خونگرم است كه فرزندانش با او احساس راحتى مى كنند. عجيب است، مردى كه حتماً با بسيارى از آدم هاى سرشناس و مهم آشنا بوده و در حرفه اش فقط با مسائل بزرگ سروكار دارد، هيچ خصوصيت بارز و چشمگيرى ندارد. اين نكته ابتدا باعث راحتى مى شود ولى بعداً آدم را سرخورده مى كند. گفته هاى حاكى از نكته سنجى، حكايت هاى طنزآميزى كه تعريف مى كند و داورى هاى زيركانه اش به طور طبيعى به نظرش مى رسند؛ آن طور كه مى شد اميدوار بود، ماسكى برچهره ندارد. آدم با محبتى است، حادثه هاى كوچك و بى اهميت واقعاً نظرش را جلب مى كنند و از مقام خود راضى است. از طرف ديگر اين هم روشن است كه درك خاصى از زيبايى ندارد و در روحيه اش نه تمايلات رمانتيك وجود دارد، نه نقاط مبهم و اسرارآميز؛ خلاصه مثل يك شى بزرگ است كه فضاى خود را در جهان پر مى كند و تنها انتظارى كه مى شود از او داشت، داورى سالم و شادى و سرزندگى است. زنده ترين بخش وجودش عشق به فرزندان است. كمى سخت گير است، به وقت شناسى، نظم و ادب اهميت مى دهد و شبيه به سگ هاى شكارى است كه پشم هاى زمخت خاكسترى، پاهاى كوتاه و نگاه خشمگين دارند. همسرش (كه آن روز در اتاقش استراحت مى كرد) زنى بلند قد و منطقى است. قدرت اراده اش مثل آمريكايى ها است، اما از اين گذشته، خونگرم و اهل زندگى است. البته، من بسيارى از خصوصيات داروين ها را مى ستايم، اما به نظرم روى هم رفته شخصيت هايى بيش از حد بى ابهام و ساخته و پرداخته دارند. با وجود اين، خانواده داروين تصويرى از بهترين ويژگى ها را در يك خانواده انگليسى به دست مى دهد: حس طنز، مدارا، خوش قلبى و محبت سالم. ما همچنين براى عصرانه به ديدن جيمز استارچى رفتيم، ولى بايد از زاويه ديگرى به اين ديدار نگاه كرد. اتاق دانشجويى اش كه يك آپارتمان كامل بود؛ كم نور، متين و آرام؛ نقاشى هاى پاستل كار نقاشان فرانسوى به ديوارها آويخته و قفسه ها پر از كتاب هاى قديمى بودند. سه مرد جوان يعنى نرتن، بروك و استارچى روى مبل هاى راحت نشسته بودند و با نگاه هايى كه از خيالات شيرين حكايت مى كرد، به آتش شومينه خيره مانده بودند، نرتن كه مى دانست بايد صحبت كند، با من شروع به يك گفت وگوى زوركى كرد. ديالوگ مشكلى بود، آن دو تاى ديگر ساكت بودند، اما وقت تنگ بود و من گيج و سردرگم بودم. در واقع آنها جوان هاى محترمى هستند با اينكه زياد «با عرضه» نيستند اما ايده هايشان به نظرم ساده و صادقانه مى آيد. اهل زبان بازى نيستند به اين معنى كه اگر آدم با آنها مخالف باشد، با باورهايشان موافق نيست. ولى در عين حال حرفى نداريم كه با هم بزنيم؛ برايم روشن بود كه نه تنها گفته هايم، بلكه حضورم را به انتقاد كشيده بودند. آنها به دنبال حقيقت اند و در اين كه يك زن بتواند آن را بر زبان آورد يا مظهر آن باشد، با ترديد مى نگرند. به نظرم آمد كه ديدار با من نشانه جسارتشان بود ولى ذره اى گرما و صميميت نداشتند. ناگزير به خودم يادآورى كردم كه شخصيت آدم در بيست ويك سالگى به رشد كامل نمى رسد. در عين حال، از فضاى آنجا خوشم آمد يا چيزى بيش از اين؟ و خودم را به نوعى راحت يافتم. چرا بايد انديشه و شخصيت چنين سترون باشد؟ انگار بالاترين تلاش متمدن ترين آدم ها تاثيرى منفى برجاى مى گذاشت: آدم نمى تواند با صداقت چيزى بشود. ولى دارم مبالغه مى كنم زيرا چنان كه گفتم فضايى را احساس كردم كه فقط توسط شخصيت ها يا افكارى ايجاد مى شود كه به نوعى بر مشاهده كننده تاثير مطلوب باقى مى گذارد.

رونويسي اثري از ويرجينيا وولف در مشهورترين عبارت بوف كور كه از قضا، داستان هم با آن آغاز مي‌شود، ‌و طي ساليان درازي كه از انتشار اين اثر مي‌گذرد، مكرر در مكرر، از سوي ستايندگان هدايت، به عنوان يك جمله قصار بديع از او نقل شده است، كاملاً متعلق به ويرجينيا وولف، نويسندة مشهور است. دكتر رضا داوري، در اين باره اظهار داشته است: «هدايت در مقدمة يكي از كتابهايش نوشته بود كه «در زندگي زخمهايي هست كه روح را در انزوا، مثل خوره مي‌خورد و مي‌تراشد ...» من بعدها، عين اين عبارت را، در يكي از آثار ويرجينيا وولف ديدم. نمي‌دانم اين سخن خود هدايت است، يا چون او علاقة بسيار شديدي به وولف داشته، خود را همزبان او يافته، و عين عبارت او را نقل كرده است.»

روحيات ويرجينيا وولف و نگاهي به كتاب يادشت هاي روزانه:
سجاد صاحبان زند

ما هميشه تنبلى هايمان را با مسائلى كه دور و برمان اتفاق مى افتد، توجيه مى كنيم. اگر ننويسيم تمام زمين و آسمان را مقصر مى دانيم و اگر بد مى نويسيم، آنقدر بهانه داريم كه از قافله عقب نمانيم. هميشه از وقت كم و شرايط دشوار زندگى مى گوييم و حس مى كنيم به داستايفسكى درونمان ظلم فراوان مى شود، چرا كه فرصت بروز و ظهور ندارد. حس مى كنيم اگر به اندازه فاكنر وقت داشتيم، اگر نويسنده بهترى نمى شديم، دست كم مثل او مى نوشتيم. خودمان را با همين مسائل سرگرم مى كنيم و آخر ماجرا، هيچ است. هيچ نويسنده اى با رمان هايى كه ننوشته شناخته نمى شود و هيچ رمان بدى را به دليل توجيه نويسنده اش مورد توجه قرار نمى دهند. خواندن يادداشت هاى روزانه نويسندگان گوناگون، علاوه بر تمام حسن هايى كه دارد، يك نكته را براى شخصيت تنبل ما روشن خواهد كرد: اينها هم مثل من و شما خانه و زندگى داشته اند. زندگى شان خرج داشته است و مجبور بودند براى «غم نان» صبح تا شب، سگ دو بزنند. به كمتر كسى از ميان اين نويسندگان مى توان برخورد كه حقوق ماهيانه خوبى دريافت كند كه بدون كار كردن در خانه اش آمده باشد. كمتر نويسنده اى ديده ايم كه زندگى اش شبيه «آبلوموف» (شخصيت رمانى به همين نام، نوشته تورگنيف) سرشار از خوردن و خوابيدن باشد. مى توان مثال هاى فراوانى زد: از داستايفسكى گرفته تا بالزاك، از كارور تا سيلويا پلات و از بولگاكف تا ويرجينيا وولف. زندگى همه اينها نمودار سختى هايى است كه متحمل شده اند. خواندن روزانه هاى آنها، اين مسائل را پيش روى ما مى گذارد.يادداشت هاى زندگى وولف نيز، خالى از اين مضمون ها نيست. شايد خواندن زندگينامه كوتاهى از اين نويسنده، مشكلات زندگى و دردسرهايى را كه متحمل مى شده، پيش روى ما بگذارد. اما يادداشت هاى روزانه او به طور قطع، مى تواند جزئياتى را براى ما بگشايد كه هرگز نمى توان آنها را در زندگينامه ها و يا حتى در خود زندگينامه هاى كوتاه يافت. دلايل بسيارى را مى توان در اين مورد شمرد كه جاى آنها در اين يادداشت نيست. از جمله مشمول زمان شده، خاطرات روزمره و يا كمرنگ شده. به طور مثال وقتى نويسنده اى براى نوشتن كاغذ در اختيار ندارد، چون تمام پول هايش را صرف خريدن كتاب كرده است، امروز به او حس بدى دست مى دهد. فردا لذت خواندن آن كتاب كه با پولش مى شد كلى كاغذ خريد، او را به چنان شوقى مى آورد كه همه چيز را فراموش مى كند.علاوه بر اينها گذر زمان سبب مى شود بسيارى از جزئيات به فراموشى سپرده شوند. اين است كه نوشتن روز به روز، آنها را بسيار غنى تر از زندگينامه و نوشته هايى از اين دست مى كند. به خصوص كه اين يادداشت ها از سوى نويسنده اى جزيى نگر مثل ويرجينيا وولف نوشته شده باشد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» داراى سه وجه مهم ديگر نيز هست. اول آنكه وولف در اين كتاب، برخلاف رمان ها و مقاله هايش بسيار ساده و بى تكلف مى نويسد. البته نمى توان رمان هاى او را دشوارخوان و پرتكلف دانست. اما به هر حال سبك نگارشى او به گونه اى بود كه خواننده بايد براى خواندن سطر به سطر اين نوشته ها حواسش را جمع كند. مخاطب سرسرى خوان جايى در آثار وولف ندارد. رمان هاى او را بايد يك نفس و بى وقفه خواند، زمين گذاشتن آنها توام است با از دست دادن فضايشان. اما اينجا قضيه فرق دارد. وولف در اين يادداشت ها كه شايد خيلى دربند كتاب كردنشان نبود، به سبك نوشتارى و نويسندگى اش توجه دارد. او يادداشت هاى روزانه مى نويسد، چرا كه اين كار را نرمشى براى رمان نوشتن مى داند. و چه نرمش خوبى. هم ما با بخش هاى مهمى از زندگى يك نويسنده دوست داشتنى و مهم آشنا مى شويم، هم او براى نوشتن رمان هايش آماده مى شود و هم باخواندن اين سطرها، ديگر بهانه اى براى تنبل ها باقى نمى ماند. نويسنده ها هم آدم هاى جالبى هستند. وولف هم جداى از بقيه آنان نيست. به طور جدى دوست دارند خودشان را پشت كلمات پنهان كنند، گاهى دستنوشته هاى خود را مى سوزانند و يا بارها آن را مى نويسند، اجازه چاپ خاطرات خود را نمى دهند و از طرف ديگر آنها را با جلد بسيار اعلايى جلد مى كنند. ويرجينيا يادداشت هاى روزانه خود را روى كاغذهاى A4 مى نوشت و آنها را به وسيله گيره اى به هم متصل مى كرد، بعد از گذشت مدتى اين كاغذها را به شكل يك كتاب صحافى مى كرد. كتابى كه جلدى زيبا داشت. لئونارد وولف همسر وولف در اين مورد مى نويسد: «اين دفترها را با كاغذ ايتاليايى جلد مى كرديم، كاغذهايى كه ويرجينيا بسيار مى پسنديد و ما در انتشارات هوگارث براى جلد ديوان هاى شعر به كار مى برديم.» اين را داشته باشيد تا ماجرايى ديگر را در مورد وولف برايتان تعريف كنم. او برادر كوچكى داشت كه رابطه عاطفى خوبى با هم داشتند. يك روز كه برادر به خانه ويرجينيا مى آيد، هرچقدر خواهر را صدا مى زند صدايى نمى آيد. خيال مى كند كه به مانند هميشه، ويرجينيا در حال نوشتن است. اين است كه به سمت اتاقى مى رود كه ميز تحرير نويسنده آنجاست. كسى پشت ميز ننشسته است. توبى كنجكاو مى شود و جلو مى رود. همان اتفاقى كه نبايد مى افتاد، به وقوع مى پيوندد. او جذب نوشته اى مى شود و شروع به خواندنش مى كند. در حين خواندن، خواهر سر مى رسد و باقى ماجرا را مى توانيد خودتان حدس بزنيد. حالا اين دو اتفاق را كنار هم بگذاريد. نويسنده اى حتى راضى نمى شود دستنوشته هايش توسط برادرش خوانده شود و در مقابل، آنها را با جلد اعلا مى آرايد و نگه دارى مى كند. حتماً اين يادداشت ها بعد ها توسط كسانى خوانده خواهد شد. آيا اين دو اتفاق متضاد نيست. البته فراموش نكنيم كه همين تضاد ها و پيچيدگى هاست كه به شخصيت و آثار نويسنده اى مثل ويرجينيا وولف جذابيت مى دهد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» مى تواند دست كم سه گونه اطلاعات در اختيار ما بگذارد. دست اول نوشته هايى هستند كه مى توان آنها را تمرينى براى وولف نويسنده دانست. در دسته دوم مى توان تاثيرات افراد مختلف را بر ذهن و نوشته هاى او ديد. و دسته سوم منعكس كننده نظريان اين نويسنده درباره كتاب ها، اتفاق روزمره و نويسنده هاست. يادداشت ها آنچنان منظم و با ترتيب نيامده اند و اين دو دليل دارد. اول آنكه خود ويرجينيا هر روز يادداشت هاى روزانه نمى نوشت و دوم آنكه اين كتاب، تنها بخش كوچكى از نوشته هاى روزمره اوست. لئونارد وولف همسر ويرجينيا و ويراستار اين كتاب در اين مورد مى نويسد: «من هر بيست و شش جلد دفتر خاطرات او را به دقت خوانده، هر آنچه را كه به كار نوشتن مربوط مى شد بيرون كشيده و در اينجا منتشر كرده ام...خاطرات شخصى بيش از آن است كه در دوران حيات بسيارى از كسانى كه در آن از آنها ياد شده، منتشر شود. از سوى ديگر به نظر من چاپ بخش هايى از خاطرات يا نامه ها نادرست است، به ويژه هنگامى كه حذف بعضى قسمت ها به منظور حفظ آبرو و يا لطمه نزدن به احساسات افراد زنده صورت گرفته باشد.» شوهر وولف اعتقاد دارد كه حذف اين قسمت ها، جزئيات مهمى از شخصيت نويسنده را در سايه مى گذارد و تصويرى يكسويه از او در اختيار مى گذارد: «به طور كلى دفترهاى خاطرات، ولو اينكه به طور كامل منتشر شوند، تصويرى ناقص و يكسويه از نويسنده مى نمايانند.» شايد اين طبيعى باشد كه شوهرى بخواهد نوشته هاى همسرش را با جرح و تعديل هايى به چاپ برساند، چرا كه او دوست ندارد تمام اسرار مگوى زندگى اش به روى همه گشوده شود، چنان طبيعى است كه زنى اين كار را در مورد شوهرش انجام دهد. اما به هر حال، هر چه اين نوشته ها به طور كامل ترى منتشر مى شدند، چهره واضح ترى از وولف در دست داشتيم. به هر حال همين كتاب هم غنيمت است. در همين يادداشت هاى مختصر نيز مى توان آن روى سكه اين نويسنده را ديد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» را مى توانيد خيلى ساده و بدون دردسر بخوانيد. گر چه بهتر آن است كه آن را از اول تا آخر و بدون جاانداختن يك سطر بخوانيد، اما مى توانيد اين كتاب را به شيوه هاى ديگر هم بخوانيد. به طور مثال مى توانيد برخى از خاطرات را نخوانيد يا ترتيب خواندن آن را از صفحه اول تا آخر به طور منظم دنبال نكنيد. به طور مثال يادداشت هاى مربوط به سال ۱۹۳۲ را بخوانيد، آنگاه سراغ يادداشت هاى اول كتاب برويد و الى آخر. براى آنكه بيشتر با كتاب آشنا شويد، قسمت هايى از يادداشت ها وولف را در اينجا مرور مى كنيم. يكى از نكاتى كه اين نويسنده مدام با آن درگير بود، وسواسى است كه هيچ وقت او را رها نمى كرد. او مدام در هيجان و اضطراب به سر مى برد. علاوه بر خاطراتى كه ديگران در موردش مى گويند، اين نوشته ها نيز به بهترين وجهى نمايانگر هيجان و اضطراب اين نويسنده هستند. آنجليكا گارنت خواهرزاده اش در مورد او چنين مى گويد: «حتى هنگام استراحت از نشستن اكراه داشت، او هميشه راه مى رفت، با ران هايى بلند و باريك و ساق هايى پوشيده در دامنى بلند، شيب ها را مى پيمود يا در خيابان هاى لندن قدم مى زد. او هرگز آرامش نداشت و واقعاً استراحت نمى كرد.» حالا اين نقل قول را در برابر چند يادداشت از خود نويسنده مى گذارم تا به صورت جزيى ترى اين اضطراب به نمايش درآيد.او در يادداشت ۲۰ آوريل سال ۱۹۱۹ مى نويسد: «در بطالتى كه پس از هر نگارش هر مقاله بلند دست مى دهد، و در اين ماه آنچه درباره دفو نوشتم، دومين مقاله است، اين دفتر را درآوردم و آن را با گونه اى هيجان گناه آلود، چنانكه آدم هميشه نوشته هاى خودش را مى خواند، مرور كردم. اعتراف مى كنم كه سبك صيقل نخورده و تصادفى آنكه غالباً مشكل دستورى دارد، همراه با بعضى از واژه ها كه فرياد مى زنند بايد عوض بشوند، مرا پريشان كرد....» و يا اين يادداشت را او در شانزده فوريه سال ۱۹۳۰ مى نويسد:«...خدايا نمى دانم اين كتاب را چگونه به پايان رسانم. تا اينجا جز قطعات درهم و برهم چيز ديگرى نيست...»ويرجينيا وولف چنان يادداشت روزانه مى نويسد كه مى توان از يك داستان نويس انتظار داشت. در نتيجه او اين يادداشت ها را به گونه اى داستانى و ملموس مى نويسد كه خواندن آنها علاوه بر دانستن جزئيات جالبى از زندگى يك نويسنده، حس خواندن يك داستان را هم به ما مى دهد. مى توان سطرهاى بسيارى براى مثال عنوان كرد، چرا كه جاى جاى اين كتاب از اين تصاوير داستانى بهره مى برند. منتها به عنوان مثال دو تصوير كوتاه را در اينجا مى آورم. وولف در يادداشتى كه به تاريخ دوازده سپتامبر ۱۹۳۵ نوشته، چنين آورده است: «صبح هايى كه نه ساكت اند، نه بهشتى، بلكه مخلوطى از جهنم و سرمستى اند: هرگز مانند بازنويسى سال ها، چنين بادكنك داغى در سرم نداشته ام: به خاطر درازى و فشارى كه دارد، فوق العاده است.» و يا در يادداشتى كه در بيست و پنجم ژوئيه ۱۹۲۶ مى نويسد، چنين مى آورد: «خانم هاردى از من پرسيد: «شما آلدوس هاكسلى را مى شناسيد؟» گفتم كه مى شناسم. او و همسرش كتاب هاكسلى را خوانده بودند كه به نظرشان بسيار هوشمندانه مى آمد. ولى آقاى هاردى آن را به ياد نمى آورد...» شايد به هيچ شكلى نتوان تصويرى از يك خانواده سطح متوسط را به اين زيبايى بيان كرد. اين تصوير نشان مى دهد كه وولف قصه نويس پشت اين سطرها پنهان شده است. ويرجينيا وولف بخش ديگرى از شخصيت خود را در اين يادداشت هاى روزانه رو مى كند. درست است كه او نويسنده با تلاطم هاى روحى بوده است، درست است كه چند بار دست به خودكشى زده است، درست كه اضطراب و ياس زندگى اش را به محاصره خود درآورده است، با اين همه مى توان در پس اين نگاه، توصيف هاى شاعرانه و رمانتيك نيز در پس نوشته هاى او ديد. حتى ميل به زندگى در نوشته هايش كم نيستند. او در يادداشتى كه به تاريخ نوزده ژوئيه سال ۱۹۱۹ نوشته، لندن را چنين توصيف مى كند: «باران تا نيم ساعت پيش نمى باريد. خدمتكارها صبح موفقيت آميزى داشتند. ...و حالا باران آن را خراب مى كند. شايد بايد سرگرمى لذت بخش ديگرى برايشان تدارك ديد.» و يا در شانزده فوريه ۱۹۳۰ مى نويسد:«...بهار آغاز مى شود؛ و زندگى ويتا چنان پر و رنگانگ است؛ و همه درها باز مى شود؛ و به باور من اين همان شاپرك است كه بال هايش را در من حركت مى دهد و ...» اين تصاوير در دل تصاوير ديگرى آمده اند كه حاكى از ياس، نوميدى و اضطراب اين نويسنده است. وولف در رنجى مدام به سر مى برد، اما نكته در اينجاست كه او خواهان چنين رنجى نيست. او چنانكه مى نويسد از بيان چنين مسائلى رنج مى برد، اما انگار او را گريزى از اين نيست، جز آنكه اين حس ها را بنويسد.
بخش ديگرى از زندگى وولف كه در اين كتاب انعكاس يافته است، فعاليت هاى مربوط به حقوق زنان اوست. آنهايى كه كتاب «اتاقى از خود» را ديده اند، با نظريات وولف در اين زمينه آشنايند. او نظريات جالبى را در آن كتاب مطرح كرده است كه با توجه به زمان انتشار آنها، مى توانند از نكات بديع و خلاقانه اى به حساب آيند كه مختص وولف است. نويسنده «اتاقى از آن خود» به هيچ وجه جانب افراط در پيش نگرفته است. او هرآنگاه كه به حقوق زنان اشاره مى كند، حقوق مردان را از ياد نمى برد. اين نكته را به خصوص مى توان در فصل ششم كتاب نيز ديد. علاوه بر آن، وولف هرگز دچار شعارزدگى و بى منطقى نشده است. به همين دليل، بسيارى از فمينيست ها بر او خرده گرفته اند كه محافظه كارانه عمل كرده است. «يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» به شكل روشن ترى آراى او را به نمايش مى گذارد. اگر او خود را در كتاب «اتاقى از آن خود» مكلف به رعايت يك سرى از قواعد سبك گرايانه مى كند، در اينجا او با ارائه زندگى اش، به بهترين شكلى اين تئورى ها را به نمايش مى گذارد. شما به اين تصوير كه وولف در شانزده ژانويه ۱۹۲۵ ارائه كرده، با دقت نگاه كنيد: «همه چيز روشن خواهد بود، «رادمل در بادهاى تند و سيلاب فرو رفته بود، اين واژه ها دقيق هستند. آب رودخانه سر ريز كرده است. در هر ده روز، هفت روز باران مى بارد. غالباً تاب قدم زدن نداشتم. لئونارد درختان را هرس مى كرد كه خود محتاج جسارتى قهرمانانه است. قهرمانى من صرفاً ادبى بود. خانم دالووى را بازنگرى كردم...»به سادگى مى توان دريافت كه نمى خواهد تصويرى عجيب و غريب از زن به دست بدهد. آنچه وولف در اين تصوير كوتاه و باقى تصاويرى كه در كتاب موجود است به دست مى دهد، چيزى جدا از اين واقع بينى او نيست. اين است كه طرفداران او همواره به منطقى بودن شهرت يافته اند.نكته آخرى كه مى توان در مورد «يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» عنوان كرد، نگاه بى سانسور اوست. او خودش را به هيچ وجه پنهان نمى كند. با آنكه بخش هاى زيادى از دست نوشته هاى او در اين كتاب نيامده است، اما در همين حد نيز مى توان دريافت كه او نويسنده اى جسور بوده است. علاوه بر صراحت بيان، او نثرى شفاف را در اين يادداشت ها به كار مى گيرد كه مى تواند پاسخى باشد براى كسانى كه وولف را نويسنده اى دشوارنويس مى دانند. به هر رو، كسانى كه هميشه مى خواهند بين نويسنده ها و آثارشان ارتباطى بيابند، مى توانند با خواندن اين كتاب تا حد زيادى به منظورشان برسند. وولف به مقدار زيادى در اين كتاب در مورد آثارش نوشته است. شاهكارهاى وولف با همان چيزى نوشته شده كه فاكنر آن را عرق ريزان روح ناميده است.