شاعر شيدا و عارف سالك، مولانا (جلال الدين محمد بلخي)

شرح زندگي مولانا از كودكي تا جواني:
جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار مي رود. او در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد. از عنوان های او (خداوندگار) بود كه در زمان حیاتش رواج داشته و نام "مولوی" در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. پدرش بهاء ولد كه يك خطيب بزرگ بلخ ويك واعظ و مدرس پر آوازه بود از روي دوستي و بزرگي او را "خداوندگار" مي خواند خداوندگار براي او همه اميدها و تمام آرزوهايش را تجسم مي داد . پدرش بهاء ولد پسر حسين خطيبي نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.
دوران کودکی در سایه پدر بها ولد بین سالهای ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.
پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش سلطان علاءالدين كيقباد یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد. به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد و به تحصيل در مدرسه حلاويه مشغول شد. مولانا درهمين شهر به ‌خدمت شيخ محيي ‌الدين محمدبن علي معروف به ابن‌العربي (560ـ638)كه ازبزرگان صوفيه اسلام و صاحب كتاب معروف فصوص‌الحكم است رسيد. پس از مدتي تحصيل در حلب مولانا به دمشق رفت و چهار تا هفت سال در آن ناحيه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بود وهمه علوم‌ اسلامي زمان خود را فرا گرفت. پس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت. پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.

آغاز شیدایی:
تولد معنوي روح او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. مولانا در لحظات و آنات شور و شيدايي كه با عتراف خودش «رندان همه جمعند در اين دير مغانه» چه زيبا آتش سوزان را برابر ديدگان وارستگان بكمك كلمات موزون الهامي مجسم مي كند بطوريكه خواننده صاحبدل لهيب اين اسطر لاب اسرار حقايق را در جان عاشق پيش خود احساس مي نمايد شمس تبريزي كه بود كه چنين آتشي در تار و پود فقيه بلخ افروخته بود كه وادارش كرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگويد:
همچو پروانه شرر را نور ديد
احمقانه در فتاد از جان بريد
ليك شمع عشق آن شمع نيست
روشن اندر روشن اندر روشني است
او به عكس شمعهاي آتشي است
مي نمايد آتش و جمله خوشي است
هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟ آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .گويا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.مولانا پس از جستجوی بسیار، سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .
مولوي مردي پخته و عارفي جامع و در عين شوريدگي داراي متانت و از لحاظ جامعيت و تبحر در علوم ادبي ‌،عربي و فارسي و احاطه به دواين شعرا و تسلط به حديث و قران و علم كلام و تحصيل عرفان و تصوف به نحو عميق ،و افزون بر همه فضائل داراي هوش و استعداد حيرت آور است مولانا عارف كاملي بود كه با شمس الدين تبريزي بر سبيل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتي ومقام و حال او مستعد از براي جهش و جذبه آماده از براي جرقه اي بود كه خرمن وجود او را بسوزاند و تبديل به شعله تابناك كرد .و چه بسا نزد مولانا نيز حقايقي بود كه شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومريد خود مي توانست از آن تاثير پذيرد .
زهي خورشيد بي پايان كه ذراتت سخن گويان
تو نور ذات الهي ،تو الهي ،نمي دانم

آنچه را مولوي مي ستايد، تنها خورشيد درخشان وفيض بخش نيست، بلكه آن نور مشفقي است كه ثمره به بار مي آورد و عالم را سرشار مي سازد.
پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاک جان که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.
حسام الدین چلپی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.

از مقامات تبتل تا فنا و پله پله سعود از نردبان روحاني:
مولوي حيات را حركت بي وقفه به سوي تعالي مي داند. استكمال تمامي آفرينش از فروترين تظاهر تا برترين تجلي و سير تكاملي فرد ،هردو را مي توان در پرتو اين نور لحاظ كرد. نردباني كه انسان را رو به آسمان مي برد. پير راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوي حقايق عالي تر ارشاد مي كند تا آنكه درهاي حق گشوده مي شود و ديگر در عشق نياز به نردبان نيست. سماع نيز نردباني به سوي آسمان است سلامت نفس و صفا و صميميت دميدن حيات و روحيه نشاط و اميد در ارواح و نفوس از خواص بارز حضرت مولاناست. روحيه مريد داري و جلب نفوس و تزريق عبوديت نسبت به او در مريدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است . او در تنزل دادن مباني صعب عرفاني و القاء آن به صاحبان ذوق بي اندازه ماهر و موفق بوده است و در كلمات او شط حيات ديده نمي شود. مولانا در جنب بيان حقايق با بياني جذاب به ادبيات فارسي خدمت وصف ناپذير كرده است .
زندگی مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک با اعيان و اكابر ادب را با غرور و دلسوزي را با گستاخي مي آميخت ،در معامله با فقرا و ضعيفان هرگز تواضع و شفقت را از خاطر نمي برد .با ياران خويش هماره با دوستي ودلنوازي سلوك مي كرد و جز به ضرورت تنبيه و ارشاد ،از آنها رنجيدگي نشان نمي داد .هيچ كس به اندازه او قدر دوستي را نمي دانست و هيچ كس مثل او با دوستان خويش يكرنگ وعاري از ريب و ريا نمي زيست .دوستي براي او عين حيات و در واقع عين روح بود .بدون دوستي انسان در ظلمت خودي مي ماند .اين چيزي بود كه انسان را از خودي مي رهاند ،او را طاهر مي كرد .از خودنگري مي رهانيد و غير نگري را براي او وسيله رهايي از خودي ـكه در اوج حيات حيواني بود تعليم مي نمود .خود او در سلوك با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمي كرد.ادب براي او سنگ بناي تربيت روحاني بود .در نظام تربيتي او،كه بيشتر عملي بود تا نظري، ادب در عين حال هم مصلحت محسوب مي شد و هم ضرورت. اخلاقي كه او آن را مبناي تربيت وسلوك ياران مي كرد از تواضع ادب شروعمي شد. تواضع خالي از مذلت و ادب مبني بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوك روحاني از مجاهده با نفس آغاز مي شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غريزه تجاوز جويي حيواني ممكن نيست ،لاجرم هر گونه سلوك در خط سير رهايي از خود تواضع انسان را مطالبه ميكند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلي او عبارت بود از عظمت كبريا-كبريا و عظمت سلطان العلمايي اين طرز تلقي از انسان و عالم جهان بيني مولانا را بر غايت انسان ـدر واقع غايت انديشه كه جوهر انساني است. و همچنين بر تقدم آنچه مجرد انديشه اوست بر جميع عالم مبتني نشان ميدهد و در عين حال اشارت به تحولي كه دايم غير مجرد را مجرد و واقعيت محدود را به واقعيت مطلق تبديل مي كند به جهان هستي مولانا صبغه معني گرايي شديد و پويايي ديالكتيك قابل ملاحظه مي بخشد. بعضي صاحب نظران حتي كوشيده اند اين تحول ديالكتيك گونه مولانا را تقريري مشابه از انديشه ايي كه در تعليم هگل آلماني هست فرا نمايند.
اينكه هگل با چيزي از انديشه مولانا پاره هاي آشنايي داشته است نكته ايي ست كه لااقل دايرة المعارف فلسفي خود او در اين باب جاي ترديد باقي نمي گذارد ،اما قول مولانا در مقدمه و نتيجه بيش از آن با تعليم هگل فاصله دارد كه تصور ارتباطي بين آنها را قابل تأييد نشان دهد .
دنيايي كه مولانا سير روحاني خود را، و تمام عالم تكامل مستمر و تحول بي وقفه خود را در آن طي مي كنند دنياي تحول است، دنياي تنازع بين اضداد و تضد بين آكل ومأكول است .پس هر چند سلوك روحاني از تبتل حاصل مي شود ،لازمه آن قطع پيوند با عالم نيست با تعلقات است .سالك طريق اگر ملك عالم را هم در تسخير خويش دارد با چنان بي تعلقي بدان مي نگرد كه ملك عالم را لاشي مي يابد و از دست دادنش ذره اي دغدغه ونگراني در وي به وجود نمي آورد.
مولانا عشقي را كه خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساري مي ديد از اين رو به همه ذرات عالم عشق مي ورزيد نگاه او گرم وگيرا بود ودر چشمهايش خورشيد پاره ها لمعان داشت.كمتر كسي مي توانست اين چشمهاي درخشان و نگاه سوزان را تحمل كند .به كساني كه با اين حال، عاشقانه محو ديدار او ميشدند و چشم در چشم وي مي دوختند خاطر نشان مي كرد كه او همين جسم ظاهر نيست چيز ديگراست و لاجرم او آن جسمي كه به چشم ياران در مي آيد نيست ذوقي است كه در سخنان او مواعظ و امثال او و در غزلهاي عاشقانه اوست و اين همه در باطن يارانش پرتو مي اندازد.
خط سير و سلوك مولانا وخط سير حيات او تعبيري از تصوف بود اما اين تصوف با آنكه از بسياري جهات با آنچه در بين صوفيه عصر او هم رايج بود شباهت داشت از آنها جدا بود . در حوصله هيچ سلسله اي نمي گنجيد و با طريقه هيچيك از مشايخ عصر و آيين معمول در هيچ خانقاه زمانه انطباق پيدا نمي كرد .مولانا نه قلند بود، نه اهل طريقت اهل صحو را مي وزيد نه در طريق اهل سكر تا حد نفي ظاهر پيش مي رفت ،نه اهل چله نشيني و الزام رياضات شاق بر مريدان بود نه مثل مشايخ مكتب ابن عربي طامات را با نصوف دفتري به هم مي آميخت .وسعت نظر مولانا بيش از آن بود كه تصوف را به هيچ آداب و ترتيب خاص محدود كند.او دنيا را يك خانقاه بزرگ مي شمرد كه شيخ آن حق است ولو خود جز خادم اين خانقاه نيست . آستينهايش را چنانكه خودش يكبار به يك تن از يارانش گفته بود ،به همين جهت در مجالس سما بالا ميزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شيخ .اين طرز تلقي از خانقاه عالم از خادم وقت كه مولانا بود مي خواست به تمام واردان خانقاه وساكنان آن به چش مهمان عزيز نظر كند ،در عين حال از واردان وساكنان خانقاه كه همه طالب خدمت شايق صحبت يك شيخ واحد بودند طلب مي كرد كه هر جا ميرسند در هر مقام و مرتبه كه هستند ،به هر قوم و هر امت كه تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شيخ به خاطر شيخ يكديگر را به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در كيش را دستاويز تفوق جويي يابهانه زيادت طلبي نسازند چون به هر حال همه طالبان يك مقصد عاشقان يك مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبير در بين آنها مجوس را با مسلمان،يهود را با نصراني و نصراني را با مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت كه لازمه برادري است در بين آنهابه نفرت كه جانمايه دشمني است تبديل شود، و با وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهاي صليبي به نام ستيزه هاي قومي و كشمكشهاي مربوط به بازرگاني پامال تجاوزهاي جبران ناپذير گردد.
تصوف مولانا درس عشق بود ، درس تبتل و فنا بود ، تجربه از خود رهايي بود از اين رو به كتاب ومدرسه و درس نيازي نداشت.از طالب فقط سلوك روحاني مي خواست –سلوك روحاني براي عروج به ماوراي دنياي نيازها وتعلقها.بدين گونه سلوك صوفيانه كه نزد مولانا ازقطع تلق آزاد ميشد تا وقتي به نقطه نهايي كه فناي از خودي است منتهي نمي گشت به هدف سلوك كه اتصال با كل كاينات ،اتصال با دنياي غيب ،و اتصال با مبدا هستي بود نمي رسيد .اما تبتل كه قطع پيوند با خودي بود نزد مولانا به معني تر ك دنيا در مفهوم عاميانه آن نبود .مولانا رهبانيت و فقر دريوزه گران را كه عوام صوفيه از كشيشان روم گرفته بودند تاييد نمي كرد. قطع تعلق به اين معني بود كه روح را از دغدغه و تشويش بيهوده ميرهانيد و بي تعلقي را شرط سلوك روحاني سالك نشان مي داد .مولانا ديانات الهي را در نور اوحدي ميديد كه از چراغهاي مختلف مي تافت و البته بين نور آنها فرق واقعي نمي ديد . اين به معني هر چند قول به تساوي اديان را بالظروره متضمن نبود باري لزوم تسامح با اصحاب ديانات را قابل توجيه مي ساخت .
خود او با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و نیاز، روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود الزام میکرد . خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ، و در غلبات خوف شب زنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند. انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعي نمی گذاشت رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد، نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس این نیاز روحانی بر می خیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز است. چون در همه حال هم ناظر به کمال است، البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در حد نهایت کمال هم هست.

مولانا و رقص سماع:

منبع محترم: قونيه
تحقیق و گرد آوری : عارف زمانی
ترجمه : موسسه فرهنگی نیستان جم

وجدی عظیم در تسلیم محض و چرخش درویشان به هنگام اجرای سماع نهفته است. سماع تاثیر گذار است زیرا حتي شخصی بدون کوچکترین آشنایی با رفتار و تعلیمات مولانا بلافاصله درک میکند که سماع دنیای کاملا متفاوتی را نشان میدهد. در حقیقت سماع و تفکرات مولانا درهایی به روی ماورای دنیای مادی میباشد. بر اساس مکتب مولانا و صوفیگری اسلامی در قلب انسان چیزی به نام سر نهفته است رازی در قلب ما شکل میگیرد و هر آنچه خلق میشود با این راز در ارتباط است حتی طبقات مختلف آسمان هم به وسطه آن در گردش اند. این راز در اختیار کسی قرار نمیگیرد و تنها با ریاضت طولانی و کردار نیک می توان به آن رسید این همان رازی است که عارف و شاعر ترک به نام یونس عمر آن را چنین توصیف میکند: «در درون من خودی وجود دارد» فلسفه و عرفان هند این سر را "خود برتر" یا " آتما" نامیده است. تمدن خودشناسی در تمدن کلاسیک یونان انسان را به شناخت خود پنهان در قلبشان فرا می خواند. در سراسر تاریخ مسیحیت و یهودیت و صوفیگری اسلامی همواره در تلاش بوده تا این خود ناشناخته درونی را آشکار سازد. آنچه سعی کردیم درک نموده و آشکار سازیم یک سر است . بعضیها به این راز دست یافته اند . زبان در قفا کشیده اند. چرا که نفس دانستن امری ندانستنی انکاشته اند. و همانطور که نمیدانند چه چیزی ندانستنی است توصیفی برایش ندارند شاید به همین دلیل مولانا شعر و رقص و موسیقی را برای توصیف آنچه غیر قابل وصف است انتخاب کرد او قبل از اینکه لقب مکرم مولانا به او بدهند جلال الدین رومی بود. در مدرسه تدریس و در مسجد موعظه میکرد. او صوفی ايی مکرم و دانشمندی محبوب بود. مولانا پس از مرگ پدر به "آلپو" در دمشق رفت و با بزرگترین دانشمندان و صوفیان زمانه خود همکلام شد. او مانند گل خامی در دست این اساتید بود اعتقادش قدم نهادن در راه این اساتید و پخته شدن در کوره آنها بود. او هنگام پخته شدن مانند دیگران تنها بود. و سر انجام وقتی سری که آن راعشق درونی نام نهاد زبانه کشید همه هویتی که با نام جلال الدین رومی میشناخت به خاکستر تبدیل کرد آیا همه لاین تمهیدات برای این لحظه بود.
بر اساس اعتقادات مولانا عشق چنان آتش نیرومندی است که جز خدا موجودات دیگر را میسوزاند و نابود میکند این سوختن برای تکامل انسانهایی که از خاک و گل سرشته شده اند ضروری است به اعتقاد مولانا انسان هنوز پایان نیافته زیرا انسان ها آفریده شده اند تا کامل و بالغ و متعالی شوند. انسان کامل بودن یعنی دست کشیدن از تمام عادات و خصوصیات خوب و بد و اختیار کردن سرشتی نا شناخته و متفاوت با نفس . این تغییر با شعله کشیدن نور الهی در قلب انسان آغاز میشود تغییری کامل در ذهن و سلولهای مغز و در ذره ذره بدن صورت میگیرد و انسان تبدیل به موجودی با جسمی سبک تر و شفاف تر میشود. پرده ها کنار میروند. دیدگاهها قاطع و معین میشوند. و همه چیز دیده و شناخته میشود.
نی نشان و نماد روحی است که از وطن واقعی خود دور افتاده نی با صدای نافذ و غم انگیز و محزونش به خداوند شکایت می برد و میخواهد از نیستانی که از آن جدا شده باز گردد :
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بی هیچ زیان ناله و فریاد ز چیست
نی گفت ز شکر لبی بریدند مرا
بی ناله و فریاد نمیدانم زیست
مراحل طی تا ورود با قالب انسان پس از ترک محضر خدا شبیه مراحل طی از بریدن نی از نیستان تا تبدیل آن به ساز نی .
نایی ببرید از نیستان استاد
با هفت سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که لبت را دم داد

پس از وفات مولانا سماع با پاره ای قوانین و اصول پیوند یافت سماع با مدح محمد آغاز میشود مدح محمد مدح روح الهی است که از جهان مجرد به جهان مادی فرود آمده است. تمام پیامبران انعکاسی از این روح الهی یعنی خداوند است و تمام آنها یک پیام را تبلیغ کنند بنابراین مدح پیامبر در حقیقت مدح خداست ضرباهنگ مضاعف دف بیانگر فرمان باش است که خداوند در زمان خلقت جهان صادر کرد و به دنباله آن « نوای نی نماد دم قدسی است که این فرمان بعد از هبوط نور خداوند به جهان به جسم های بی جان، جان بخشید.» پس از این نوای نی شیخ و درویشان به عنوان جسم هایی که با این دم قدسی جان گرفتند . با دستهایشان زمین را لمس میکنند این عمل نشانه اراده آنها به انسان کامل شدن و تکمیل فرمان باش به عنوان انسانهایی است قدم در راه کشف حقیقت گذاشته اند معلمان روحانی به نمایندگی از مولانا بزرگترین راهنمایان مردم در راه کشف حقیقت هستند این بخش را مراسم "سماع ولد" می نامند که به افتخار سلطان ولد پسر مولانا که برخی قوانین سماع را وضع نمود این نام بر آنها نهاده شد .
سلام که با نگاه کردن به صورت و چشمهای یکدیگر انجام میشود به معنی تجلی الهی وجود در هر انسان است مراسم سماع ولد در واقع نماد نیاز به هدایت و همراهی پیر و مرشد در طی طریق است بدین معنی که بهترین طریق قدم گذاشتن در جای پای شیخ کاملی است که قبلا آن راه را طی کرده است و در ادامه گذشتن از نقاطی است که در آن گام برداشته شده در این بخش شیخ و درویشان در جلوی جایگاه رسمی شیخ درست هنگامی که از مقابل آن عبور میکنند . به یکدیگر تعظیم می نمایند، جایگاه نماد مولانا است و او نماد جوهر الهی است و نقطه مقابل نماد جوهر انسان است خط فرضی این دو انتها را استوا مینامند این خط کوتاهترین مسیر برای رسیدن به خداست سمت راست دایره نماد نزول از ذات الهی است و سمت چپ نماد عروج از ماهیت الهی است سمت راست مبین دنیای معلوم و مُشهد و سمت چپ مبین عالم نا معلوم و نامرعی است تعظیمی که توسط شیخ و درویشان در دو انتها انجام میشود . در واقع به منزله تعظیم آنها هنگام عبور از یک دنیا به دنیای دیگر است . براساس تفکرات مولانا این جهان در مقایسه با دنیای دیگر به مانند حبابی در مقابل دریاست. مراسم سماع ولد دقیقا سه سفر را نشان میدهد. و این نشانگر سه وجه و روش دریافت معرفت است.
خداوند در قرآن میفرماید : «و نحن اقرب الیه من حبل الورید : ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم.» علم اولین قدم برای درک این نزدیکی است این بدان معناست که خدا را باید از طریق علم شناخت.
در جان تو جانی است بجو آن جان را
در کوه تنت دری بجو آن کان را
صوفی رونده گر تو آن می جویی
بیرون تو مجو ز خود بجو تو آنرا

بدین ترتیب درویشی که در درون خود می شنود که یک حیات دیگر یک خود دیگر وجود دارد. قبل از هر چیز با تمام وجود همه آنچه را که میتواند از این موضوع یاد بگیرد می آموزد. اما این معرفت با استدلال کسب نمیشود . بلکه از طریق شهود و تجربه شخصی به دست می آید و این معرفت چیزی است ناشناخته که قابل تشخیص نیست شخص در ظلمت محض است اما یک روزه گرمایی میآید احساس میکند آتشی در همین نزدیکی در حال سوختن است . حتی صدای جرقه های این آتش شنیده میشود. حتی اگر خود آتش دیده نشود اما سراسر بدن گرمایش را حس میکند و این یقین به معرفت است اولین گام تعلم. در همان حال که پلیدی های ایجاد شده توسط احساساتی چون حرص حسد خشم و نفرت از قلب انسانها پاک میشوند پردهای که حقیقت را پنهان کرده به آهستگی بالا میرود و چشم دل باز میشود و شخص نور آتش الهی را در درون خود میبیند .و این یقین به ذات است دومین مرحله تعلم. و خاصیت این مرحله بقا در حالت وجد است.
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد

جان در تن زندگان پریدن گیرد
جایی برسد مرد که در هر نفسی

بی زحمت چشم دوست دیدن گیرد
ورود به مرحله ذات بدون همراهی یک ولی الهی بسیار خطرناک است درویش به آسانی ممکن است در رویارویی با الهاماتی که می بیند ( آنچه که فکر میکند دیده است) راه گم کند. شناخت درویش از خدا باید با کمک یک پیر صورت گیرد.
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد

پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است

چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
اما هنوز یک دوگانگی وجود دارد دوگانگی انسان و خدا . وقتی انسان تمام نشانه های خود خواهی تمایل به مالکیت و بقایای غرور و همچنین تمنای رسیدن به خدا را از خود دور میکند. و زمانیکه از تمام هوسهای نفسانی و تمنّاها پاک میشود و به هیچ تبدیل میشود. در آن زمان نفس به طور کامل ناپدید میشود . وقتی این خود ساختگی که گمان میکردیم به ما تعلق دارد از بین میرود . شیوه ای از حیات ظاهر میشود که برای انسان عادی ناشناخته است .
ای بی خبر از مغز شده غره به پوست

هش دار که در میان جان داری دوست
حس مغز تن است و مغز حست جان است

چون همه از تن و حس و جان گذشتی همه اوست
این مرحله یقین به خداست . مرحله سوم همه چیزهایی که شخص حس میکند و می بیند جزیی از خودش شده اند .
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
نی کرد مرا ز خویش و پر کرد ز دوست
اجزای همه وجود من دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست
شخص اکنون به مرحله قدسی رسیده کسی که به این مرحله میرسد سیر تکاملش را کامل کرده و قابلیت خود را درک کرده و انسان کاملی شده و انعکاس آگاهی از خدا را آغاز کرده، او به نقطه آغاز بازگشته و هبوط به جایگاه خود قبل از تشکیل جهان را شروع کرده.
درویش در سماع سه دور به دنبال شیخ میچرخد. و تمام این مسیر ها را به امید رسیدن به مرحله یقین طی میکند . مراسم سماع ولد با عبور شیخ از جایگاهش به پایان میرسد. بلوغ حضرت مولانا و تهذیب آینه قلب او علاوه بر تلاشهای خود او توسط دو تن از اولین استادانش به وقوع پیوست. و به قول خودش بقیه آن به عهده خدا گذاشته شد. این لطف در قالب شمس به سراغ مولانا آمد. شمس آتشی بود که وجود مولانا را گرم میکرد و می سوزاند. و وجود مولانا هیزمی برای این آتش بود. شمس آمد تا در این راه به مولانا کمک کند اعتقادات و منطق ها و ترس ها که مانعی برای رسیدن به هدف ایجاد میکردند باید در این آتش سوخته میشدند.
چند ازین الفاظ و اضمار و مجا

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز
مولانا برای اینکه به ناشناخته ها دست یابد باید دنیای شناخته ها را دور می ریخت. بدین منظور شمس حتی ورق به ورق کتابهای مولانا را که با ارزش ترین دارایی او بودند پاره کرد و به آب انداخت. وقتی ذره ای از شرم و غرور باقی نماند و وقتی لایه تشکیل دهنده وجود شخص ذوب میشود تنها هیچ باقی می ماند. تنها افراد اندکی بدون تشویش و ترس و اضطراب با این حقیقت که آنها هیچ اند رو به رو می شوند. این موضوع با سردی مرگ و سکوت قبر اشتباه گرفته میشود. اما برای شخص لازم است که با این هیچ عادت کند تا بتواند به درجه ادراک بعد آن برسند. در آن زمان است که ذهن به آرامش میرسد و حقیقت به دنبال این ادراک و سکوت خود را نشان میدهد. مولانا که وحدت وجود را درک کرده و همچون نی شد که در آن تنها دم خداوند جاری بود .
ما چو نای ایم و نوا در ما ز توست

ما چو کوه ایم و صدا در ما ز توست
ما عدم هاییم و هستی های ما

تو وجود مطلقی فانی نما

************

ما همه شیران، ولی شیر علم

حمله شان از باد باشد دم به دم
آنکه نا پیداست هرگز گم مباد

ملكه شان پیدا ست و نا پیداست باد
در ابتدا شمس جرقه ای در دل مولانا روشن کرد و بعد شعله ای برپا نمود. و سپس آن شعله به آتش سوزان تبدیل شد.اما یک مانع وجود داشت اتکای مولانا به شمس، وقتی زمانش فرا رسد حتی لازم است که این تکیه گاه نیز آتش زده شود و بسوزد. مولانا این حالت را اینگونه وصف میکند:
»دو پرنده که به هم بسته شده اند حتی با داشتن چهار بال هم قادر به پرواز نیستند زیرا بین آنها دوگانگی وجود دارد.اما اگر یکی از آنها بمیرد دیگری میتواند پرواز کند زیرا دوگانگی از بین رفته. «
هنگامیکه شمس ناپدید شد یا بر اساس یک شایعه کشته و به چاهی در قونیه انداخته شد درد جدایی چنان مولانا را سوزاند که چیزی از جلال الدین باقی نماند مولانا نیز همچون سیاره در آسمان شروع به چرخیدن دور خورشیدی کرد که در درون او درخشیدن آغاز کرده بود.
از فر تو من بلند قد میگردم

وز عشق تو من یکی به صد میگردم
تا تو تو بدی به گرد خود میگشتم

چون من تو شدم به گرد خود میگردم
مولانا در خلائی که از نابود شدن شمس بوجود آمده بود شروع به چرخیدن کرد خورشید بیرون از وجود او هفتصد و چند سال پیش در بازار زرکوبان قونیه شاید ضربه زرکوبی همچون تلنگری به مولانا بود تا او را به سماع وا دارد و تمام آن اسرار را به اطراف بپراکند.
این طرفه که یا در دل من گنجد

جان دو هزار تن در این تن گنجد
در یک گندم هزار خرمن گنجد

صد عالم در چشمه سوزن گنجد
سماع پایان حیرت و سر گشتگی و آغاز ستایش است. زیرا برای انسان کامل سری وجود ندارد.او جسم خود را با موهبت الهی کشف میکند. و دنیای بزرگ که همان کل جهان هستی و دنیای کوچک که همان وجود خود است و از جمله زمین آسمانی که در خود او وجود دارد را می يابد. انسان به تنهایی خود یک جهان است و هر چیز که در جهان وجود دارد در او نیز هست مولانا که چشم دلش باز و بینا گشته بود می دید همه چیز در حال گردش است، گردش به دور خود و به دور خورشید .
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی

در عشق آفتاب تو هم خرقه منی
فقیر و غنی و هر ذره ای چنان در خورشید مستحیل گردیده ان که حتی قادر به ادای کلمه ای نیستند. به گفته مولانا «عشق دلیل گردش ذرات به دور خورشید است.» عشق یعنی درک مستقیم حقیقت. وقتی نور او نمایان و پرده را بر می افکند به جز ذات پروردگار نه خورشید باقی می ماند نه زمین و نه آسمان و نه ماه. ذرات که با نور خدا روشن شده اند با وجد و سماع اوهمگام می شوند. مولانا علم عالمان از خود بی خود شد و به جای او انسان حدوداً پنجاه ساله قرار گرفت که با شور و اشتیاق شعر می گفت و در کوچه و برزن با کودکان همبازی بود. مولانا که در غرب به نام رومی مشهور است در طول عمرش نه طریقتی پایه ریزی نه قوانین امروز سماع را وضع نمود. او بدون هیچ قانونی فقط می چرخید و می رقصید همراه با احساسی که هنگام ورود به خلسه در قلب خود داشت سماع برایش مسیری بود به سوی بهشت دری که به بهشت باز می شد. پروازی از زندگی به مرگ از مرگ به جاودانگی. در بخشی از مراسم سماع بر طبق قواعدی که بر اساس نظریات مولانا تدوین شده اند. همانطور که مولانا میگوید :
آنی که وجود عدمت اوست همه

سرمایه شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که بدو در نگری

ور نی ز سرت تا قدمت اوست همه

بنا به اعتقادش، وقتی پرده حائل میان انسان و خداوند برداشته شود، انسان به خدا میرسد .
فرو شد چون بدیدی بر آمدی بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود

حد چون حبس نماید خلاص جان باشد.

مرگ برای مولانا سبب نجات و رستگاری است و از این رو همانند شب عروسی برای اوست و مراسمی که هر سال در 17 دسامبر در قونیه و نقاط مختلف به عنوان مراسم تهنیت بایرام برای دراویش مولویه برگزار میشود. شاگردان مولانا در قونیه همه چیزهایی را که او میگفت نوشتند. و دقت می کردند که حتی یک خط از کلمات و اشعار زیبای او از دست نرود. و بیش از هفتصد و چند سال است که لباس هایی که مولانا می پوشید و دیگر متعلقات او را در قونیه حفظ کرده اند. برسر در ورودی مقبره او جایی که تابوت و دیگر متعلقات مولانا و دراویش بزرگ مولویه قرار دارد نوشته شده:
کعبه عشاق باشد این مقام

هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
بعد از مراسم تهنیت بایرام دعای مختصری خوانده می شود و مراسم سماع به پایان میرسد. و تمام دراویش و نوازندگان به دنبال شیخ و پس تعظیم در مقابل جایگاه مکان سماع را ترک کنند.
مردمانی از هر طبقه موقعیت و نژاد و مذهب سلاطین امیران، دانشمندان، بی سوادان، امامان، کشیشان، خاخام های یهود در مراسم تدفینش شرکت جستند آیا او نبود که میگفت بگذار هر موجودی بی اید، خواه مسلمان، خواه بت پرست، آیا او نبود که میگفت هفتاد و دو ملت راز هایشان را از ما می شنوند بعضی از یهودیان و مسلمانان شرکت کننده در مراسم تدفین مولانا گفته اند : حقیقت مسیح و موسی و تمام پیامبران را از کلمات روشن او در یافتیم. مولانا پوچ بودن ارزش های دنیوی را در چند کلمه زیبا بیان کرد :
هندو و قفچاق و رومی و حبش

جمله یک رنگند اندر گور خوش
اما از طرف دیگر از نظر مولانا انسان موجودی است که نور الهی در قلبش دارد و میتواند خدا را در آینه قلبش منعکس کند:
ای نسخه نامه الهی که تویی

وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
مولانا سراسر زندگی صرف شده ا ش در تلاش های فوق بشری خود را چنین خلاصه میکند:
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم پخته شدم سوخت

جهان بيني جهانشمول مولانا:

با تشكر از تحقيق: طاهر احمد زاده
7/7/86 برابر 29 سپتامبر 2007
منابع: جلال الين بلخی "مولوی"، رومی، «مثنوی معنوی»، ر.ا. نيکلسون
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می ​نشود جسته​ایم ما
گفت آنک یافت می ​نشود آنم آرزوست»
(دیوان شمس، غزل 441)
مولانا جهان آفرینش را قانونمند می داند و می گوید:
« این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا »
1/215] ]
او چون قرآن شناسی کم نظير، در مقام دريافت محتوا و پيام آنست، و آن قانونمندی را نیز از قرآن الهام گرفته است که جهان را قانونمند آفریدیم : «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما الّا بالحق». (85/15)
مولانا عشق به خدا را بصورت عشق به انسان متجلی ساخته است که به گفته ناصر خسرو: « خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن »
(دیوان ناصر خسرو)
آری، مولانا گوهر انسان را بدین گونه به تصویر میکشد :
« ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
گر گلست اندیشه ی تو، گلشنی
ور بود خاری، چو هیمۀ گلخنی »
[2/277]
و يا با همين مضمون:
« آدمی دید است باقی گوشت و خون
هرچه چشمش دیده آن چیز اوست »
[6/812]
و تأکيد بر اينکه نفس اراده و اختيار داشتن ما، خواست و مشيّت خداست:
« اين كه گویی اين كنم يا آن كنم
اين دليل اختيار است این صنم‏ »
[5/3024 ]
مولانا این انسان شناسی را از قرآن دارد. خداوند با سبک بیان خود در قرآن عقلانیت را در انسان برسمیت میشناسد، آنجا که به انسان خطاب میکند که: «چرا تعقل نمیکنید؟ چرا تفکر نمیکنید؟ چرا تدبر نمی کنید؟» و ارادۀ آزاد انسان را همچون مظهری از اراده خود تلقی میکند، زیرا که اگر در مورد ذات اقدسش در قرآن میگوید:« خدا اراده کرد یا اراده میکند»، در مورد انسان عینا همانگونه سخن میگوید: انسان اراده کرد، انسان اراده میکند (رجوع کنید به معجم الفاظ قرآن، ریشه واژه «راد»).
مولانا خطاب به انسان میگوید : «انسان مگر تو از زنبور که خداوند او را مورد خطاب قرار میدهد، کمتری؟: ما به زنبور عسل وحی کردیم که در شکاف کوه ها برای خود خانه بسازد.» (68/16) بنابراین مولانا در اینجا نیز به انسان هشدار می دهد که قدر جایگاه انسانی خود را در آفرینش بداند:
« گيرم اين وحى نبى گنجور نيست
هم كم از وحى دل زنبور نيست‏
چونك اوحى الرب الى النحل آمد‏ست
خانه‏ى وحيش پر از حلوا شد‏ست‏
او به نور وحى حق عز و جل
كرد عالم را پر از شمع و عسل‏
اين كه كرمناست و بالا مى‏رود
وحيش از زنبور كمتر كى بود
نه تو اعطيناك كوثر خوانده‏اى
پس چرا خشكى و تشنه مانده‏اى‏ »
[5/1228-1232]
عشق به انسان نه تنها در گفتار که در کردار خود مولانا عینیت داشت تا آنجا که به میان جذامیان می رفت و در جایی که آب تنی میکردند، در کنار آنان آب تنی میکرد. همچنین رفتارش حتی با روسپیان شهر دلسوزانه و محترمانه بود نه تحقیر آمیز و نفرت انگیز و نصیحت و خیرخواهی و ارشاد و کمک خود را از آنان دریغ نمیداشت. علاقه این دو قشر مطرود و بدنام نسبت به مولانا در حدی بود که در تشیع جنازه اش شرکت کردند و بی اختیار اشک ريختند.
[نقل به مضمون از آثار شادروان ع. زرین کوب درباره مولانا و عرفان، مانند : سرّ نی، نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی معنوی، بحر در کوزه، نقد و تفسیر قصّه‌ها و تمثیلات مثنوی، ارزش میراث صوفیه و تاریخ تصوّف].
و لذا ظلم به انسان را به منزله اعلام جنگ به آفرینندۀ جهان تلقی میکند و نیایش انسان را در برابر خدا عین آزادی و رهایی انسان میداند زیرا که خدا نیازی به آن ندارد و میگوید: «من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم در زمینۀ ستیز با ظلم و ظالم می گوید:«
« كشته شد ظالم جهانى زنده شد
هر يكى از نو خدا را بنده شد »
[3/2503]
مولانا شیفته و دل باختۀ «علی بن ابی طالب» بود:
« از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان مطهر از دغل‏»
واژۀ دغل در فرهنگ فارسی به فریب کاری، ریا کاری و عوام فریبی اطلاق میشود و لذا علی، آن بانگ عدالت انسانیت را از دغل کاری مبرّا میداند
(«بانگ عدالت انسانی»، عنوان کتاب جرج جرداق مسیحی لبنانی در بارۀ علی)
جایگاه حرمت به انسان در اندیشۀ توحیدی علی در عهد نامه اش به مالک اشتر به اوج میرسد، آنجا که میگوید: «مردم یا برادر تنی تو هستند یا در خلقت با تو برابرند، لذا رفتارت با همه عادلانه و دور از تبعیض باشد» (نهج البلاغه).
مولوي حتی همين مفهوم نهفته در عنوان خود يعني «مولانا» را چنين معنا می کند:
« کیست مولا آنک آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادی ا ست
مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید »
[ 6/4540]
جهان بینی توحیدی انسانی مولانا به دور از شکل گرایی رایج در عصر حاضر، در داستان موسی و شبان به اوج میرسد و نور افشانی میکند: « شبان زحمت کش، انسان بی ریا و توقع در خلوت خود با خدا زمزمه میکند:
«توکجایی تا شوم من چاکرت
جامه ات دوزم کنم شانه سرت .. »
موسی از شنیدن آن به خشم آمده میگوید: « کفر گفتی و کافر شدی، اگر توبه نکنی صاعقه ای از آسمان فرود خواهد آمد و همه را میسوزاند. شبان که این را شنید گوسفندان رها کرد و سر به به بیابان گذاشت و اشک می ریخت و از خدا پوزش می طلبید كه ناگاه:
« وحی آمد سوی موسی از خدا
بندۀ ما را چرا کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
موسیا آداب دانان دیگرند
سوختند جان و روانان دیگرند
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
ور بود پر خون شهیدان را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیتر است
این خطا از صد ثواب اولیتر است »
[2/1750 به بعد]
مولانا فقیهی بود نه به معنای اصطلاحی رایج که در «استنباط احکام شرعیه» محدود میشود، بل فقیهی بود به معنای لغوی "تفقه" که برای رسیدن به محتوا باید از سطح عبور کرد و به آن رسید.

رحلت مولانا:
منبع محترم: عرفان شمس
درسال672وجود مولانا به ناتواني گرائيد ودر بستر بيماري افتاد و به تبي سوزان دچار گشت و هر چه طبيبان به مداواي او كوشيدند و اكمل‌الدين و عضنفري كه از پزشكان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعي كردند، سودي نبخشيد تا در روزسه شنبه پنچم ماه جمادي‌الاخر سال672 روان پاكش از قالب تن بدرآمد و جان‌ به ‌جان آفرين تسليم كرد.
اهل قونيه ازخرد وبزرگ در تشييع جنازه ‌او حاضرشدند و حتي عيسويان و يهوديان در ماتم او شيون و افغان مي‌كردند. شيخ صدرالدين قونوي برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او را برگرفته و با تجليل بسيار در تربت مبارك بر سر گور پدرش بهاءالدين ولد به خاك سپردند.
پس از وفات مولانا، علم‌الدين قيصر كه از بزرگان قونيه بود با مبلعي بالغ بر سي‌هزار درهم بر آن شد كه بنائي عظيم بر سر تربت مولانا بسازد. معين‌الدوله سليمان پروانه كه از اميران زمان بود، او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت كرد و پنجاه هزارديگر به حوالت بدو بخشيد و بدين‌ ترتيب، تربت مبارك كه آنرا قبه خضراء گويند بنا شد و علي‌الرسم پيوسته چند مثنوي خوان و قاري بر سر قبر مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود سلطان‌العلماء بهاءالدين ولد مدفون است واز خاندان و كسان وي بيش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاك سپرده شده‌اند.
بنا به بعضي از روايات، ساحت اين مقبره پيش ازآمدن بهاءالدين ولد به قونيه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدين كيقباد آن موضع را به وي بخشيد و سپس آنرا ارم ‌باغچه ‌گفتند.
پس از رحلت مولانا حسام‌الدين چلبي جا نشين وي گشت. چلبي يا چالابي كلمه‌اي است تركي به معني آقا و خواجه ومولاي من، واصل آن چلب يا چالاب به معني معبود ومولاوخداست درتركيه غالبأ اين لغت عنوان بر پوست تخت نشينان وجانشينان مسند نشيني مولانا اطلاق مي‌شود حسام الدين در683 هجري در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبي جانشين وي گشت .سلطان ولد كه مردي دانشمد وعارفي متتبع بود تشكيلات درويشان مريد پدرش را نظم‌ وترتيبي تازه داد وبارگاه مولانا را مركزتعليمات آن طايفه ساخت. پس ازمرگ و در 710 هجري پسرش اولو عارف چلبي جانشين اوشد. پس از وي درسال720هجري برادرش شمس‌الدين اميرعالم پيشواي ‌دراويش مولويه گشت. وي درسال 734 هجري در گذشت. در زمان او خانقا‌هاي فراواني دراطراف واكناف آناطولي براي دراويش مولويه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسه ‌و مركزتعليمات صوفيان ‌در آمد و زيارتگاه اهل معرفت مملو از ترك ‌وعرب وعجم گرديد .شمار چلبياني كه پس ازمولانا پياپي برتخت پوست درويشي او نشست اند تا1927 به سي و دو تن مي رسد .دراين اين سال اين بارگاه تبديل به موزه شد و موزه مولانا نام گرفت.

اشعار و سخنان عابدين پاشا در شرح مثنوي معنوي:
افلاكي در مناقب ‌العارفين مي‌نويسد كه: «افضل ‌المتأخرين نجم ‌الدين طشتي روزي در مجمع اكابر لزيفه مي‌فرمودند كه در جميع عالم سه چيز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اول‌ كتاب مثنويست كه هر دو مصراع را مثنوي مي‌گفتند، دراين زمان چون ‌نام مثنوي گويند عقل به بديهه حكم مي‌كند كه مثنوي مولاناست. دوم: همة علما را مولانا مي‌گفتند، در اين خال چون نام مولانا مي‌گويند حضرت، او مفهوم مي‌شود. هر كور خانه ‌را تربت مي‌گفتند، بعداليوم‌ چون ياد تربت مي‌كنند و تربت مي‌گويند، مرقد‌ مولانا كه ‌تربت است معلوم مي‌شود».
منبع: فرهنگسرا

عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده است:
آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي
بس بود برهان ذاتش مثنوي
من چه گويم وصف آن عالي جناب
نيست پيغمبر ولي دارد کتاب
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نمي گويم که آن عالي جناب
هست پيغمبر، ولي دارد کتاب
مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل
هادي بعضي و بعضي را مذل
ميگويند روزي "اتابک ابي بکرابن سعد زنگي" از سعدي مي پرسيد: «بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟»، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست
ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

نمونه هاي معروف اشعار مثنوي معنوي مولوي:
يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا
يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی
سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی
قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا
حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی

روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی

آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی

پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی

راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا

****************************

مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا

زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه

رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه

رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه

پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی

گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی

جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری

شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت نده

در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر

بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو

کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم

کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق

بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

*****************************

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

*****************************
عف عف عف همي‌زند اشتر ِ من زِ تف تفي
وع وع وع همي‌كند حاسد م از شلقلقي
وع وع وع چه گويدم طفلك ِ مهد بسته را
دق دق دق همي‌رسد گوش ِ مرا زِ وق وقي
قو قو قو يِ بلبلان نعره همي‌زند مرا
قم قم قم شب ِ غمان تا به صبوح ِ سايقي
تن تن تن زِ زهره‌ام پرده همي ‌زند نوا
دف دف دف از اين طرب پرده درد ز ِ رق رقي
گل گل گل شكفت و من بلبل ِ بي‌نو ا شد
مغل غل غل همي‌ زنم در چمن‌اش زِ وق وقي
جم جم جم زِ جام ِ جم جمجمه يِ مرا نوا
ني ني ني به دف زندک ‌آتش ِ عشق ِ مطلقي
هي هي هي شب ِ غمان مي بردم به طور ِ او
کف کف کف مرا مده در ظلم ِ عشقشقي
دم دم دم همي ‌دهد چون دهل ام هواي او
خم خم خم كمند ِ او مي‌كشدم كه عاشقي
دل دل دل زِ زلف ِ او ره نبرد به هند و چين
غم غم غم ظلام ِ آن ره زند ش كه عاشقي
هو هو هو همي رسد از سويِ کبريايِ حق
دل دل دل که دل منه جانب ِ اين مدققي
دو دو دو چو گوي شو در خم ِ صولجان او
مي مي مي‌رسد تو را جم جم ِ جام ِ حق حقي
حق حق حق همي زند فايض ِ نور شمس ِ دين
دق دق دق منه به خود حرف ِ خرد كه دق دقي

_______________________

دوستان علاقمند شركت در جلسات شرح داستان‌های مثنوي معنوي مي توانند به اينجا مراجه فرمايند.