از سهراب برای سهراب

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.خود سهراب ميگويد :... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا به نقاشي عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)درگذشت پدر در سال 1341مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... (اتاق آبي - صفحه 33) ... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.بي آنكه خدايي داشته باشم ... (هنوز در سفرم)سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحيسال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد... (هنوز در سفرم)آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد....دل به كف عشق هر آنكس سپردجان به در از وادي محنت نبردزندگي افسانه محنت فزاستزندگي يك بي سر و ته ماجراستغير غم و محنت و اندوه و رنجنيست در اين كهنه سراي سپنج...مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :... جهان آسوده خوابيده است،فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگچنان كه من به روي خويش ...سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟سهراب جواب داد : خير قربانو شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...(مرغ مهاجر صفحه 67)اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهرانخرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:به سراغ من اگر مياييدنرم و آهسته بياييدمبادا كه ترك برداردچيني نازك تنهايي من... كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه
سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد
...
و سهراب .... ماندگار شد ....


شاسوسا
كنار مشتي خاك
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاك شد
و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت.
شبيه هيچ شده اي !
چهره ات را به سردي خاك بسپار.
اوج خودم را گم كرده ام.
مي ترسم، از لحظه بعد،
و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد
.برگي روي فراموشي دستم افتاد: برگ اقاقيا!
بوي ترانه اي گمشده مي دهد،
بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان مي كند.
از پنجره غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم.
بيهوده بود ، بيهوده بود.
اين ديوار ، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت.
زنجير طلايي بازي ها ، و دريچه روشن قصه ها ، زير اين آوار رفت.
آن طرف ، سياهي من پيداست:
روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي .
و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام.
روي اين پله ها غمي ، تنها، نشست.
در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود.
"من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا،
گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد.
خورشيد ، در پنجره مي سوزد.
پنجره لبريز برگ ها شد.
با برگي لغزيدم
.پيوند رشته ها با من نيست.
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند
و تصوير ها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد.
تصويري مي كشد، تصويري سبز:
شاخه ها ، برگ ها.
روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم.
چشمانم لبريز علف ها مي شودو تپش هايم با شاخ و برگ ها مي آميزد
.مي پرم ، مي پرم.
روي دشتي دور افتاده آفتاب ، بال هايم را مي سوزاند ،
و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم.
كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود.
دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم:
"شاسوسا" تو هستي؟
دير كردي:
از لالايي كودكي ، تا خيرگي اين آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبكه ها صدايت زدم،
در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم :
"شاسوسا"!
اين دشت آفتابي را شب كن
تا من، راه گمشده اي را پيدا كنم،
و در جا پاي خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سياه و برهنه!
خاك زندگي ام را فراگير.
لب هايش از سكوت بود.
انگشتش به هيچ سو لغزيد.
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشيد ،
و غبارش را باد برد.
روي علف هاي اشك آلود براه افتاده ام.
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام.
دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست.
"من" ديرين ، تنها، در اين دشت ها پرسه زد.
هنگامي كه مرد
روياي شبكه ها ، و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود
.روي غمي راه افتادم
.به شبي نزديكم، سياهي من پيداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده.
برگ هايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند.
مادرم را مي شنوم.
خورشيد ، با پنجره آميخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره اي نوسان مي كند
.پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند.
مي شنوي؟
ميان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دري به سردي خاك باز كردم:
گورستان به زندگي ام تابيد
.بازي هاي كودكي ام ، روي اين سنگ هاي سياه پلاسيدند.
سنگ ها را مي شنوم: ابديت غم.
كنار قبر، انتظار چه بيهوده است.
"شاسوسا" روي مرمر سياهي روييده بود:
"شاسوسا" ، شبيه تاريك من!
به آفتاب آلوده ام.
تاريكم كن، تاريك تاريك،
شب اندامت را در من ريز .
دستم را ببين: راه زندگي ام در تو خاموش مي شود.
راهي در تهي ، سفري به تاريكي:
صداي زنگ قافله را مي شنوي؟
با مشتي كابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد،
و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد.
قافله از رودي كم ژرفا گذشت.
سپيده دم روي موج ها ريخت.
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصوير ها، قبر ها نفس مي كشند.
لبخند "شاسوسا" به خاك مي ريزد
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد:
كتيبه اي !سنگ نوسان مي كند.
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم ميشكفد:
ابديت در شاخه هاست.
كنار مشتي خاك در دور دست خودم ،
تنها ، نشسته ام.
برگ ها روي احساسم مي لغزند


صداي پاي آب
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم، پي "قد قامت" موج.
كعبه ام بر لب آب ،كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ،
مي رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ،
مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ...
مي دانم پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم نسبم شايد برسد به گياهي در هند،
به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد.
آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد
.پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد :
چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد
.تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين،
دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ،
رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،تا صداي پر تنهايي
.چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديدم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود،
دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال"
.عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو"
.من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
.و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،خال هاي پر پروانه،عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
.پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت
.پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست
.پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات. شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار
.فتح يك كوچه به دست دو سلام
.فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
تل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد
.در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.نور و ظلمت را ديدم
.و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي
.و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق
.و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
.روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي
.زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكيست.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،لمس تنهايي "ماه"،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
.زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت داردگاه اگر مي رويندقارچهاي غربت؟
من نمي دانم كه چرا مي گويند:
اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
رخت ها را بكنيم:آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.شب يك دهكده را وزن كنيم،
خواب يك آهو را.گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم، بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد.
لب دريا برويم،تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين، مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده را برداريم :بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم


روشني، من، گل، آب
ابري نيست . بادي نيست.
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.
نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.


نزديك دورها
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه.
رفتم نزديك:چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سايه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدري در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ،
تا وسط اشتباه هاي مفرح،تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.رفتم تا ميز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزي .
آنجا نان بود و استكان و تجرع:
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا.
باز كه گشتم،زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه ها جراحت.
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي زخمي مي كرد.