عرق ريزان روح ويرجينيا وولف


:زندگي نامه ويرجينيا وولف
Woolf - Virginia (1882-1941)
منبع محترم: برهوت
ژرار دو كورتانز
ترجمة اصغر نوري
Magazine Littéraire، ژوئيه-اوت 2002

رنج‌ها‌، بدبختي‌ها، طغيان‌هاي عقيم ‌مانده، روزهاي كسالت‌ بارِ آكنده از يأس و اندوه:
زندگي ويرجينيا وولف درست مثل آثارش، سقوطي آرام به قعر دوزخ‌هاست.

ويرجينيا وولف كيست؟ يك نويسنده. سرزمين مادري‌اش كجاست؟ انگلستان. قلمرواش كجاست؟ زبان. تاريخ تولد و مرگ: 1882-1941. او پنجاه و نه سال زندگي مي‌كند. در سال 1973، ويويان فورستر در ادامه مجموعه برنامه‌هاي «راه‌هاي شناخت» كه از فرانس كولتور پخش مي‌شد، برنامه‌اي هفت قسمتي ساخت كه به ويرجينيا وولف اختصاص داشت. او در اين برنامه مي‌گفت: «ويرجينيا وولف، يك نويسنده بود، يكي از بزرگترين نويسنده‌هاي اين قرن. زني كه در زمان و اجتماع خود نمي‌گنجيد، ولي با جنون و مبارزه عليه بعضي تابوها دست به گريبان بود. او بي‌شك پيشگام جنبش‌هاي آزادي زنان بود. از طرفي، يك منتقد ادبي منطقي و عميق هم بود، هجو نامه‌ نويسي كارآمد؛ نويسنده‌اي مشهور و حتي جهاني؛ و يك مبارز اجتماعي.»
برنامه روي رابطه‌هاي موجود بين زندگي و آثار وولف تكيه مي‌كرد، روي حضور عذاب‌آور ماتم‌ها و مصيبت‌ها. در رمان خيزاب‌ها‌، رودا فرياد مي‌زند: «من در دنيايي دشمن‌خو، تنها هستم. چهرة بشر وحشتناك است.» بياييد زندگي ويرجينيا را از فاصله‌اي نزديكتر بررسي كنيم. در شش سالگي، نابرادري بيست ساله‌اش، جرالد داكورث، به او تجاوز مي‌كند. هفت سال بعد، مادرش مي‌ميرد، «با خودم گفتم، تظاهر مي‌كند. پانزده ساله بودم و مي‌ترسيدم به اندازه كافي صبر و تحمل نداشته باشم.» اين دوران مصادف است با تعرض‌هاي جنسي ديگر برادر ناتني‌اش، جورج داكورث، و اولين نشانه‌هاي افسردگي. در سال 1897، خواهر ناتني‌اش استلا، در ماه آوريل ازدواج مي‌كند و در ژوئيه مي‌ميرد. در سال 1904، ويرجينيا براي دومين بار دچار افسردگي شديدي مي‌شود. دست به خودكشي مي‌زند، خودش را از پنجره به بيرون پرت مي‌كند. پدرش مي‌ميرد، لسلي ستيون: مردي بيوه، هميشه شاكي و مستبد. ويرجينيا سال‌ها بعد در «خاطرات»اش مي‌نويسد: «روز تولد پدرم. بله، امروز 96 ساله مي‌شد. مي‌توانست 96 ساله بشود مثل اين ‌همه انسان كه توانسته‌اند 96 سالگي را درك كنند. ولي شكر خدا، او جزو اين انسان‌ها نبود. زندگي او، زندگي مرا تمام و كمال تعطيل مي‌كرد. اگر زنده بود، چه اتفاقي مي‌افتاد؟ نه نوشتني در كار مي‌بود و نه كتابي. غيرقابل تصور است.» ادامه بدهيم. 1906: برادر محبوبش، توبي ، هنگام بازگشت از سفر يونان، در اثر حصبه مي‌ميرد. خاطره اين برادر هميشه با ويرجينياست. 1911: ويرجينيا پيش دوستش ونسا اعتراف مي‌كند كه ديگر نمي‌خواهد بنويسد، كه هنوز ازدواج نكرده است، زندگي‌اش را به هدر داده است و ديوانه است: «در حال حاضر، تمام چيزي كه از يك مرد مي‌خواهم، اين است كه شور و حرارت را به من بازگرداند.» 1912: ازدواج با لئونارد وولف و حالت افسردگي مزمن. 1913: اقدام به خودكشي (با خوردن قرص خواب). پزشك‌ها قاطعانه اعلام مي‌كنند كه بهتر است ويرجينيا بچه‌دار نشود. 1915: حالت تازه افسردگي كه به سرعت حادتر مي‌شود: «با دوره اول بيماري‌اش خيلي فرق داشت. دچار نوعي حرافي ديوانه‌وار مي‌شد و به طرزي درهم‌ و برهم از در و ديوار حرف مي‌زد، تا جايي كه ديگر نمي‌شد فهميد چه مي‌گويد و دست ‌آخر، به حالت اغما فرو مي‌رفت.» (ستيون وولف). 1923: نزديك‌ترين دوستش، كاترين منسفيلد، مي‌ميرد. و غيره و غيره. فهرست تمام‌ نشدني است، فهرست رنج‌ها، بدبختي‌ها، طغيان‌هاي عقيم‌مانده و روزهاي كسالت ‌باري كه درشان «مثل حيواني زخمي در وسط يك اتاق»، از يأس و اندوه كش و قوس مي‌آييم و تا 28 مارس 1941 ادامه مي‌دهيم، تاريخي كه در آن، زني فرسوده در حالي كه جيب‌هاي كتش پر است از سنگ‌هاي سنگين، خود را در رودخانه اوز مي‌اندازد.
صحنه آخر نمايشنامه ميان پرده‌ها را به ياد آوريم، نمايشنامه‌اي كه ويرجينيا وولف آن را در سالِ مرگش نوشت. ميس لاتروب، در حالي كه تماشاگران پراكنده مي‌شوند، در صحنه تنها مي‌ماند. شعبده‌بازي‌اش نگرفته است. ديگر نمي‌تواند از عمق صحنه، پارچه‌اي بين درختان بكشد تا گاوها، پرستوها و زمان حال را ناپديد كند. مفهوم اين صحنه چيست؟ ويرجينيا وولف فقط چند ماه ديگر زنده است: «و صحنه خالي بود. ميس لاتروب از پا افتاده، به درختي تكيه داد. قدرتش را از دست داده بود. دانه‌هاي عرق روي پيشاني‌‌اش جاري مي‌شدند. شعبده‌بازي نگرفته بود. با خودش زمزمه كرد، اين خود مرگ است، مرگ.» لازم است اين متن را با متن ديگري از «خاطرات» ويرجينيا ارتباط دهيم. ويرجينيا وولف زندگي، دريا، رودخانه‌ها، آب، مناظر، مردم، پياده ‌روي در خيابان‌هاي لندن، بحث‌هاي طولاني در بلومزبري و مسافرت را دوست داشت. اين چيزي است كه او مي‌نويسد: «به اين ترتيب، روزها مي‌گذرند و من گاهي از خودم مي‌پرسم نكند زندگي مرا هيپنوتيزم كرده است، مثل بچه‌اي كه با يك گوي نقره‌اي هيپنوتيزم مي‌شود. و چقدر اين هيپنوتيزم زنده است، بسيار سريع، درخشان و محرك. ولي شايد ظاهري باشد. دلم مي‌خواهد اين گوي گرد، صيقلي و سنگين را ميان دستانم بگيرم، به آرامي لمسش كنم و همين طور روزها با خود حملش كنم.»
و با اين همه، اين زني كه زندگي را دوست دارد، خود را از بين مي‌برد و هيچ‌ چيز نمي‌تواند جريان زمان را وارونه كند، نه آثارش، نه ادبيات و نه حتي كلماتي كه به جعبه كتاب، زندگي مي‌بخشند. ويرجينيا وولف درمي‌يافت كه «همه چيز» را مي‌خواهد. چقدر اين موضوع عجيب است، مگر در مورد وولف همه چيز را در اختيار نداريم؟ بله، ما همه چيز را مي‌خواهيم، عشق، فرزند، ماجرا و كار دروني. ولي چه بايد كرد؟ در اين زندگي كه همه چيز درش «يخ زده، يخ زده ساكن و آتش سفيد» است، چه بايد كرد؟ آنجا كه آوردن «كلمات قديمي در شكلي تازه روي كاغذ، كه زنده بمانند، زيبايي بيافرينند و حقيقت را بگويند»، بسيار دشوار است. افسردگي ((dépression، به معناي پزشكي كلمه، به حالتي از آسيب ذهني اطلاق مي‌شود كه نشانه‌هاي خاص خود را دارد: خستگي، ضعف، اضطراب و در نهايت، يأس. افسردگي، يك بيماري بسيار تازه است. ريشة لاتيني آن،depressio ، به معناي تنزل، سقوط و فرو رفتن است. اين واژه، جغرافي، هواشناسي و فيزيك را گرد هم مي‌آورد: فشاري از بالا به پايين. نزد ويرجينيا وولف، چيزي از اين ايده بسيار فيزيكي، بسيار عيني و قابل لمس وجود دارد. چه در كتاب‌هايش و چه در زندگي‌اش. او بي‌وقفه از خود مي‌پرسد، «آيا بايد مرگِ زمان براي ديگري، روي جنجال زندگي انگشت بگذارد تا نگذارد ما جابه‌جا كشته شويم؟». واقعيت بشري يك اثر، كاملاٌ بستگي دارد به واقعيت نويسنده، دلبستگي‌هايش، اوضاع و احوالش و بسياري از عوامل ديگر كه واقعيت سادة زندگي نمي‌تواند آنها را به حالت اول‌شان بازگرداند. ويرجينيا وولف كه در آثارش، بي‌وقفه از حوزه‌هاي جنون مي‌گريخت _كاري كه به عنوان مثال، نه آرتو انجامش داد و نه نيچه_ ، تمام روزهاي زندگي‌اش را با جنون گذراند: «روي امواج متلاطم پارو مي‌زنم. و وقتي به خواب روم، هيچ‌كس آنجا نخواهد بود كه نجاتم دهد.»

نگاهي بر آثار ويرجينيا وولف:
منبع: آي كتاب

Woolf - Virginia (1882-1941) "ويرجينيا وولف" را مبتكر شيوه تازه اي در كار داستان نويسي نوين مي دانند و بخصوص در ادبيات انگليس بخاطر شكستن سنتهاي متداول داستان نويسي مقامي ارجمند دارد. "وولف" به سال 1882 در لندن به دنيا آمد. پدرش "لسلي استفن" مردي اشرافزاده و اديب و همسرش، "لئورنارد وولف" روزنامه نگار و ناشر بود. هنگامي كه بست و چهار ساله بود نخستين كتابش انتشار يافت.داستانهاي او كه با نثري سنگين و اسلوبي فاخر نوشته شده اند بيشتر نشان دهنده احساسات رقيق و حالات ذهني و ظريف شخصيتهاي آثار اويند .حادثه در داستانهاي او ساده و كم فراز و نشيب است. بدعتهايش در داستان نويسي ، زاييده ديد غريب او به جامعه و زندگي بود.اعتقاد داشت كه داستان عكاسي نيست ،حتي عكاسي خرده گيرانه و انتقادي از زشتيهاي زندگي نيست بلكه خلق دوباره تجربه هاست.در جايي گفته است :"اين فاجعه و مصيبت و جنايت و مرگ و مير و بيماري نيست كه ما پير مي كند و مي كشد، بلكه شيوه اي است كه آدمها نگاه مي كنند و مي خندند و از پله هاي اتوبوس بالا و پايين مي روند ." با اينهمه خود او تجربيات زيادي در زندگي نداشت و آنچه داشت اوهام و خيالات و همچنين توانايي بيان اين خيالات بود و شايد كه بيشتر يك "اديب" بود تا نويسنده اي تجربه گرا. در دو داستان از بهترين داستانهاي خود؛ يعني "خانم دالووي"(1925) و "بسوي فانوس دريايي"(1927) اسلوب و فن ،تازه و غني اما فاقد موضوع و جوهر زندگي است . در خيالات خود دنيا و جامعه اي ملموس و عيني را نمي گنجاند بلكه قهرمانانش در آبي پاكيزه و مقطر و استرليزه،بدون نمك ، بدون ماهي ، بدون زندگي حيواني و گياهي مي كنند؛ چيزي صرفا تخيلي و گياهي شنا مي كنند؛ چيزي صرفا تخيلي و ادبي ، همچون زندگي خود او .آخرين اثرش "ميانم پرده ها "(1941) هر چند فاقد قدرت كافي است اما به عقيده بعضي از منتقدين از جهاني بهترين اثر او به شمار مي آيد. ساير داستانهاي او عبارت اند از :"اتاق جيكوب" ، "امواج" ، "اورلاندو" و " سالها ". كتابها و مقالات متعددي نيزد در باب نقد و شرح حال نويسي و تحقيقات هنري در تاريخ و موسيقي نوشته است كه از آن ميان مي توان از " نامه اي به يك شاعرجوان " ، "مرگ پروانه" و "خواننده عمومي _ سزي يك و دو" را نام برد. " وولف " شايد يكي از اولين نويسندگاني باشد كه در داستانهاي خود حوادث را نه بدان صورتي كه اتفاق مي افتند، بلكه بريده بريده و به شكل يك جريان ذهني نامنظم از زبان يكي از قهرمانان كتاب بازگو مي كند، شيوه اي كه بعد از او به دست " جيمز جويس" در كتاب "اوليس" و در آثار فاكنر به حد كمال رسيد. " وولف" در زندگي اش از نوعي بيماري رواني و افسردگي روحي رنج مي برد و چون به "آب" عشق و دلبستگي فراواني داشت روز 28 مارس 1941 خود را به دريا انداخت و خود كشي كرد. از او فقط يك مجموعه داستان كوتاه باقي مانده است كه جندين بار و با اسامي مختلف به چاپ رسيده است. داستان كوتاه "ارثيه" كه به نوعي نشان دهنده اسلوب نويسندگي اوست از كتاب "خانه نفرين شده" انتخاب و به فارسي برگردانده شده است. شرح مكمل : آدلين ويرجينيا ولف دختر سرلسي استيفن وولف، در سال 1882 متولد شد. وي يكي از نويسندگان برجسته انگليسي است كه در آثار متعددش روحيات طبقات مختلف مردم را به خوبي تجزيه و تحليل كرده است. وولف پيرو مكتب جريان ذهني بود و اكثر كتاب هايش مبتني بر اصول اين مكتب نوشته شده است. ويرجينيا وولف در سال 1941 درگذشت. آثار مهمش عبارتند از: سفر خارج، دوشنبه و سه شنبه، اطاق جاكوب، خانم دالووي، فانوس دريايي، اورلاندو، امواج، بين پرده ها، اطاق يك كسي، خواننده عادي، فلش «بيوگرافي اليزابت براويننگ» و راجر فري. او هر چيز را بهانه مى كرد تا صفحات سفيد را سياه كند: پرواز يك شاپرك، دلقك بازى در مهمانى ها، غبغب يك دختر عمه پير، ظالمانه بودن جنگ، پيشرفت دوستان يا ادا و اصول دشمنان. ويرجينيا چنان ساعت ها را به نوشتن مى گذراند- و اين همان جنبه اسرار آميز او است- كه آدم غالباً از خود مى پرسد چگونه براى زندگى در كنار همسرش لئونارد وقت پيدا مى كرد. لئونارد، شوهرى كه از او مراقبت مى كرد و مانند پيگماليون در خلوت معلم او بود، همسرى كه به سلامتى اش مى رسيد، دارو هايش را به موقع مى داد و با دقت تمام آثار زن نويسنده اش را باز مى خواند. با وجود اين، او زندگى هم مى كرد. آثارش پر از لحظات پر لذت و تجربه هاى ملموس است. در واقع دو ويرجينيا در يك كالبد مى زيستند: يك زن معمولى و متفكر انگليسى كه به باغچه اش مى رسيد (عاشق نيلوفر، گل زعفران و گياهان وحشى بود)، و دختر بلند بالاى روشنى كه گاه از فرط كم خورى بيمار مى شد و گاه در خوردن زياده روى مى كرد، مشتاق ملاقات هاى تازه، روابط انسانى و فعاليت هاى بى حد و مرز بود: خرد و سرمستى. او در عين حال جين استين و دختر بلومز پرى بود. مجموعه مقالات گرد آمده در كتاب «خواننده عادى» شاهدى بر اين دوگانگى است. اگرچه خرد و انديشه در آن نقش مهمى دارد، اما او بار ها در آن تاكيد كرده كه هرچه از آزمون تجربه نگذشته باشد، ارزش انديشيدن را ندارد. اما ويرجينيا وولف كه در اين مقالات چند قرن تاريخ ادبيات و باور ها را بازنگرى مى كند، در آثار ديگرى به شرح و وصف چند خانه محل اقامت خود و جريان زندگى در آن مى پردازد. در كتاب «لحظه هاى زندگى»، كه نوعى زندگينامه است، مى نويسد: «اگر زندگى پايه اى داشته باشد كه بر آن استوار باشد، يا اگر مانند گلدانى باشد كه هر كس به نوبه خود آن را پر مى كند و پر مى كند، بى ترديد اين گلدان بر پايه خاطره اى قرار دارد: اين كه در تختخوابى در اتاق بچه ها در سن آيوز آرميده باشى و خواب و بيدار باشى. اين كه صداى امواج را بشنوى كه خاموش مى شوند. اين كه صداى اين امواج را بشنوى، اين نور را ببينى و به اين فكر بيفتى كه غير ممكن است اينجا باشى، و به بالاترين لذتى كه مى توان تصور كرد برسى.» «خانه كارلايل و طرح هاى ديگر» شامل هفت قطعه دوران جوانى ويرجينيا وولف است كه براى اولين بار منتشر مى شود. ويرجينيا اين قطعات را در بيست و هفت سالگى، مابين فوريه و نوامبر ۱۹۰۹ نوشته، يعنى در دوره اى كه در محله بلومزپرى زندگى مى كرد، در سال هاى بى بندوبار در كنار جمعى از جوانان روشنفكر و دانشگاهى آن زمان كه ايده هاى تازه اى داشتند و بعد ها به نام گروه بلومزپرى شهرت يافتند. زندگى ويرجينيا كه در آن دوره هنوز استيون ناميده مى شد، به شهادت اين قطعات، از آن دخترى است كه هنوز از مرگ برادرش توبى عزادار است، ولى در عين حال روشنفكرى است كه براى ضميمه ادبى تايمز (مهمترين مجله ادبى انگلستان) مقاله مى نويسد و شش سال بعد نخستين رمان اش «گذار از ظواهر» را منتشر مى كند. دخترى كه از اين كه هنوز نه ازدواج كرده، نه رمان به چاپ رسانده مضطرب است. چنانكه او بعد ها در مقالات «خواننده عادى» نوشت، قطعات دوران جوانى از علايق بعدى و نوع نگاهش خبر مى دهند. در واقع اين قطعات طرح مانند به خوبى لحظه هاى تزلزل، روحيه و نگاه نقادانه او را به جامعه نشان مى دهد كه در آثار بعدى اش به چشم مى خورد. به علاوه احتمالاً بعضى از شخصيت هايى كه در آن ظاهر مى شوند الهام بخش قهرمانان رمان هاى دوران ميانسالى بوده اند: مثلاً ژرژ داروين استاد دانشگاه كمبريج شباهت هايى به ويليام پپر در «گذار از ظواهر» دارد. پس از خودكشى ويرجينيا، در سال ۱۹۴۱ شوهرش لئونارد آثار او را به يك ماشين نويس مى سپارد تا پس از آماده شدن منتشر كند. اما پيش از اينكه ترزا ديويس كار ماشين كردن را به پايان برساند، لئونارد نيز چشم از جهان فرو مى بندد. در اين هنگام كاغذ ها به كنارى نهاده شدند و تا مدت ها فراموش گشتند. با اين حال دفتر جلد قهوه اى كه قطعات «خانه كارلايل و طرح هاى ديگر» را در بر دارد عاقبت پيدا شد و امروز در دانشگاه برايتون نگهدارى مى شود. قطعه «كمبريج» كه براى نخستين بار منتشر مى شود و بخشى از آن را مى خوانيد، خاطره ديدار ويرجينيا با دوستش جيمز استارچى در اتاق او در خوابگاه دانشگاه كمبريج است. استارچى (كه بعداً نويسنده شد) باروپرت بروك شاعر و نرتن رياضيدان همراه بود و آن روز كه ۲۹ فوريه بود، تاريخ مهمى در زندگى ويرجينيا به شمار مى آمد... كمبريج منزل آقاى داروين خانه بزرگ و دلبازى است كه گمان مى كنم در قرن هجدهم ساخته شده و در وسط باغى قرار دارد. پس از اين كه با پاهاى برفى وارد شدم، اولين چيزى كه توجهم را جلب كرد سالن بسيار بزرگى بود كه چند هيزم در شومينه آن شعله ور بود. خانه آنها بسيار راحت و گيرا است. البته تزئيناتش از نوعى است كه يادآور اساتيد و فرهنگ دانشگاهى است. در سالن كه اتاق نشيمن نيز هست طرح هايى از هولبين۱ و پرتره هاى بى سليقه اى از بچه ها به چشم مى خورد؛ همچنين چند قطعه فرش متوسط، صندلى، چينى هاى ونيزى و دست دوزى هاى كار ژاپن در آن پراكنده است، تاثيرى را كه مى گذارد مى توان اين طور خلاصه كرد: تركيب رنگ قديمى و ناهماهنگى كامل؛ انگار هيچ طرح خاصى در نظر نداشته اند. نتيجه يك فضاى كسالت آور است. در واقع، شخصيت افراد خانواده داروين قابل بحث است. والدين ما فقط آقاى داروين را ديدند البته اهل خودنمايى نيستند. سر ژرژ حالا يك مرد عادى و بسيار خونگرم است كه فرزندانش با او احساس راحتى مى كنند. عجيب است، مردى كه حتماً با بسيارى از آدم هاى سرشناس و مهم آشنا بوده و در حرفه اش فقط با مسائل بزرگ سروكار دارد، هيچ خصوصيت بارز و چشمگيرى ندارد. اين نكته ابتدا باعث راحتى مى شود ولى بعداً آدم را سرخورده مى كند. گفته هاى حاكى از نكته سنجى، حكايت هاى طنزآميزى كه تعريف مى كند و داورى هاى زيركانه اش به طور طبيعى به نظرش مى رسند؛ آن طور كه مى شد اميدوار بود، ماسكى برچهره ندارد. آدم با محبتى است، حادثه هاى كوچك و بى اهميت واقعاً نظرش را جلب مى كنند و از مقام خود راضى است. از طرف ديگر اين هم روشن است كه درك خاصى از زيبايى ندارد و در روحيه اش نه تمايلات رمانتيك وجود دارد، نه نقاط مبهم و اسرارآميز؛ خلاصه مثل يك شى بزرگ است كه فضاى خود را در جهان پر مى كند و تنها انتظارى كه مى شود از او داشت، داورى سالم و شادى و سرزندگى است. زنده ترين بخش وجودش عشق به فرزندان است. كمى سخت گير است، به وقت شناسى، نظم و ادب اهميت مى دهد و شبيه به سگ هاى شكارى است كه پشم هاى زمخت خاكسترى، پاهاى كوتاه و نگاه خشمگين دارند. همسرش (كه آن روز در اتاقش استراحت مى كرد) زنى بلند قد و منطقى است. قدرت اراده اش مثل آمريكايى ها است، اما از اين گذشته، خونگرم و اهل زندگى است. البته، من بسيارى از خصوصيات داروين ها را مى ستايم، اما به نظرم روى هم رفته شخصيت هايى بيش از حد بى ابهام و ساخته و پرداخته دارند. با وجود اين، خانواده داروين تصويرى از بهترين ويژگى ها را در يك خانواده انگليسى به دست مى دهد: حس طنز، مدارا، خوش قلبى و محبت سالم. ما همچنين براى عصرانه به ديدن جيمز استارچى رفتيم، ولى بايد از زاويه ديگرى به اين ديدار نگاه كرد. اتاق دانشجويى اش كه يك آپارتمان كامل بود؛ كم نور، متين و آرام؛ نقاشى هاى پاستل كار نقاشان فرانسوى به ديوارها آويخته و قفسه ها پر از كتاب هاى قديمى بودند. سه مرد جوان يعنى نرتن، بروك و استارچى روى مبل هاى راحت نشسته بودند و با نگاه هايى كه از خيالات شيرين حكايت مى كرد، به آتش شومينه خيره مانده بودند، نرتن كه مى دانست بايد صحبت كند، با من شروع به يك گفت وگوى زوركى كرد. ديالوگ مشكلى بود، آن دو تاى ديگر ساكت بودند، اما وقت تنگ بود و من گيج و سردرگم بودم. در واقع آنها جوان هاى محترمى هستند با اينكه زياد «با عرضه» نيستند اما ايده هايشان به نظرم ساده و صادقانه مى آيد. اهل زبان بازى نيستند به اين معنى كه اگر آدم با آنها مخالف باشد، با باورهايشان موافق نيست. ولى در عين حال حرفى نداريم كه با هم بزنيم؛ برايم روشن بود كه نه تنها گفته هايم، بلكه حضورم را به انتقاد كشيده بودند. آنها به دنبال حقيقت اند و در اين كه يك زن بتواند آن را بر زبان آورد يا مظهر آن باشد، با ترديد مى نگرند. به نظرم آمد كه ديدار با من نشانه جسارتشان بود ولى ذره اى گرما و صميميت نداشتند. ناگزير به خودم يادآورى كردم كه شخصيت آدم در بيست ويك سالگى به رشد كامل نمى رسد. در عين حال، از فضاى آنجا خوشم آمد يا چيزى بيش از اين؟ و خودم را به نوعى راحت يافتم. چرا بايد انديشه و شخصيت چنين سترون باشد؟ انگار بالاترين تلاش متمدن ترين آدم ها تاثيرى منفى برجاى مى گذاشت: آدم نمى تواند با صداقت چيزى بشود. ولى دارم مبالغه مى كنم زيرا چنان كه گفتم فضايى را احساس كردم كه فقط توسط شخصيت ها يا افكارى ايجاد مى شود كه به نوعى بر مشاهده كننده تاثير مطلوب باقى مى گذارد.

رونويسي اثري از ويرجينيا وولف در مشهورترين عبارت بوف كور كه از قضا، داستان هم با آن آغاز مي‌شود، ‌و طي ساليان درازي كه از انتشار اين اثر مي‌گذرد، مكرر در مكرر، از سوي ستايندگان هدايت، به عنوان يك جمله قصار بديع از او نقل شده است، كاملاً متعلق به ويرجينيا وولف، نويسندة مشهور است. دكتر رضا داوري، در اين باره اظهار داشته است: «هدايت در مقدمة يكي از كتابهايش نوشته بود كه «در زندگي زخمهايي هست كه روح را در انزوا، مثل خوره مي‌خورد و مي‌تراشد ...» من بعدها، عين اين عبارت را، در يكي از آثار ويرجينيا وولف ديدم. نمي‌دانم اين سخن خود هدايت است، يا چون او علاقة بسيار شديدي به وولف داشته، خود را همزبان او يافته، و عين عبارت او را نقل كرده است.»

روحيات ويرجينيا وولف و نگاهي به كتاب يادشت هاي روزانه:
سجاد صاحبان زند

ما هميشه تنبلى هايمان را با مسائلى كه دور و برمان اتفاق مى افتد، توجيه مى كنيم. اگر ننويسيم تمام زمين و آسمان را مقصر مى دانيم و اگر بد مى نويسيم، آنقدر بهانه داريم كه از قافله عقب نمانيم. هميشه از وقت كم و شرايط دشوار زندگى مى گوييم و حس مى كنيم به داستايفسكى درونمان ظلم فراوان مى شود، چرا كه فرصت بروز و ظهور ندارد. حس مى كنيم اگر به اندازه فاكنر وقت داشتيم، اگر نويسنده بهترى نمى شديم، دست كم مثل او مى نوشتيم. خودمان را با همين مسائل سرگرم مى كنيم و آخر ماجرا، هيچ است. هيچ نويسنده اى با رمان هايى كه ننوشته شناخته نمى شود و هيچ رمان بدى را به دليل توجيه نويسنده اش مورد توجه قرار نمى دهند. خواندن يادداشت هاى روزانه نويسندگان گوناگون، علاوه بر تمام حسن هايى كه دارد، يك نكته را براى شخصيت تنبل ما روشن خواهد كرد: اينها هم مثل من و شما خانه و زندگى داشته اند. زندگى شان خرج داشته است و مجبور بودند براى «غم نان» صبح تا شب، سگ دو بزنند. به كمتر كسى از ميان اين نويسندگان مى توان برخورد كه حقوق ماهيانه خوبى دريافت كند كه بدون كار كردن در خانه اش آمده باشد. كمتر نويسنده اى ديده ايم كه زندگى اش شبيه «آبلوموف» (شخصيت رمانى به همين نام، نوشته تورگنيف) سرشار از خوردن و خوابيدن باشد. مى توان مثال هاى فراوانى زد: از داستايفسكى گرفته تا بالزاك، از كارور تا سيلويا پلات و از بولگاكف تا ويرجينيا وولف. زندگى همه اينها نمودار سختى هايى است كه متحمل شده اند. خواندن روزانه هاى آنها، اين مسائل را پيش روى ما مى گذارد.يادداشت هاى زندگى وولف نيز، خالى از اين مضمون ها نيست. شايد خواندن زندگينامه كوتاهى از اين نويسنده، مشكلات زندگى و دردسرهايى را كه متحمل مى شده، پيش روى ما بگذارد. اما يادداشت هاى روزانه او به طور قطع، مى تواند جزئياتى را براى ما بگشايد كه هرگز نمى توان آنها را در زندگينامه ها و يا حتى در خود زندگينامه هاى كوتاه يافت. دلايل بسيارى را مى توان در اين مورد شمرد كه جاى آنها در اين يادداشت نيست. از جمله مشمول زمان شده، خاطرات روزمره و يا كمرنگ شده. به طور مثال وقتى نويسنده اى براى نوشتن كاغذ در اختيار ندارد، چون تمام پول هايش را صرف خريدن كتاب كرده است، امروز به او حس بدى دست مى دهد. فردا لذت خواندن آن كتاب كه با پولش مى شد كلى كاغذ خريد، او را به چنان شوقى مى آورد كه همه چيز را فراموش مى كند.علاوه بر اينها گذر زمان سبب مى شود بسيارى از جزئيات به فراموشى سپرده شوند. اين است كه نوشتن روز به روز، آنها را بسيار غنى تر از زندگينامه و نوشته هايى از اين دست مى كند. به خصوص كه اين يادداشت ها از سوى نويسنده اى جزيى نگر مثل ويرجينيا وولف نوشته شده باشد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» داراى سه وجه مهم ديگر نيز هست. اول آنكه وولف در اين كتاب، برخلاف رمان ها و مقاله هايش بسيار ساده و بى تكلف مى نويسد. البته نمى توان رمان هاى او را دشوارخوان و پرتكلف دانست. اما به هر حال سبك نگارشى او به گونه اى بود كه خواننده بايد براى خواندن سطر به سطر اين نوشته ها حواسش را جمع كند. مخاطب سرسرى خوان جايى در آثار وولف ندارد. رمان هاى او را بايد يك نفس و بى وقفه خواند، زمين گذاشتن آنها توام است با از دست دادن فضايشان. اما اينجا قضيه فرق دارد. وولف در اين يادداشت ها كه شايد خيلى دربند كتاب كردنشان نبود، به سبك نوشتارى و نويسندگى اش توجه دارد. او يادداشت هاى روزانه مى نويسد، چرا كه اين كار را نرمشى براى رمان نوشتن مى داند. و چه نرمش خوبى. هم ما با بخش هاى مهمى از زندگى يك نويسنده دوست داشتنى و مهم آشنا مى شويم، هم او براى نوشتن رمان هايش آماده مى شود و هم باخواندن اين سطرها، ديگر بهانه اى براى تنبل ها باقى نمى ماند. نويسنده ها هم آدم هاى جالبى هستند. وولف هم جداى از بقيه آنان نيست. به طور جدى دوست دارند خودشان را پشت كلمات پنهان كنند، گاهى دستنوشته هاى خود را مى سوزانند و يا بارها آن را مى نويسند، اجازه چاپ خاطرات خود را نمى دهند و از طرف ديگر آنها را با جلد بسيار اعلايى جلد مى كنند. ويرجينيا يادداشت هاى روزانه خود را روى كاغذهاى A4 مى نوشت و آنها را به وسيله گيره اى به هم متصل مى كرد، بعد از گذشت مدتى اين كاغذها را به شكل يك كتاب صحافى مى كرد. كتابى كه جلدى زيبا داشت. لئونارد وولف همسر وولف در اين مورد مى نويسد: «اين دفترها را با كاغذ ايتاليايى جلد مى كرديم، كاغذهايى كه ويرجينيا بسيار مى پسنديد و ما در انتشارات هوگارث براى جلد ديوان هاى شعر به كار مى برديم.» اين را داشته باشيد تا ماجرايى ديگر را در مورد وولف برايتان تعريف كنم. او برادر كوچكى داشت كه رابطه عاطفى خوبى با هم داشتند. يك روز كه برادر به خانه ويرجينيا مى آيد، هرچقدر خواهر را صدا مى زند صدايى نمى آيد. خيال مى كند كه به مانند هميشه، ويرجينيا در حال نوشتن است. اين است كه به سمت اتاقى مى رود كه ميز تحرير نويسنده آنجاست. كسى پشت ميز ننشسته است. توبى كنجكاو مى شود و جلو مى رود. همان اتفاقى كه نبايد مى افتاد، به وقوع مى پيوندد. او جذب نوشته اى مى شود و شروع به خواندنش مى كند. در حين خواندن، خواهر سر مى رسد و باقى ماجرا را مى توانيد خودتان حدس بزنيد. حالا اين دو اتفاق را كنار هم بگذاريد. نويسنده اى حتى راضى نمى شود دستنوشته هايش توسط برادرش خوانده شود و در مقابل، آنها را با جلد اعلا مى آرايد و نگه دارى مى كند. حتماً اين يادداشت ها بعد ها توسط كسانى خوانده خواهد شد. آيا اين دو اتفاق متضاد نيست. البته فراموش نكنيم كه همين تضاد ها و پيچيدگى هاست كه به شخصيت و آثار نويسنده اى مثل ويرجينيا وولف جذابيت مى دهد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» مى تواند دست كم سه گونه اطلاعات در اختيار ما بگذارد. دست اول نوشته هايى هستند كه مى توان آنها را تمرينى براى وولف نويسنده دانست. در دسته دوم مى توان تاثيرات افراد مختلف را بر ذهن و نوشته هاى او ديد. و دسته سوم منعكس كننده نظريان اين نويسنده درباره كتاب ها، اتفاق روزمره و نويسنده هاست. يادداشت ها آنچنان منظم و با ترتيب نيامده اند و اين دو دليل دارد. اول آنكه خود ويرجينيا هر روز يادداشت هاى روزانه نمى نوشت و دوم آنكه اين كتاب، تنها بخش كوچكى از نوشته هاى روزمره اوست. لئونارد وولف همسر ويرجينيا و ويراستار اين كتاب در اين مورد مى نويسد: «من هر بيست و شش جلد دفتر خاطرات او را به دقت خوانده، هر آنچه را كه به كار نوشتن مربوط مى شد بيرون كشيده و در اينجا منتشر كرده ام...خاطرات شخصى بيش از آن است كه در دوران حيات بسيارى از كسانى كه در آن از آنها ياد شده، منتشر شود. از سوى ديگر به نظر من چاپ بخش هايى از خاطرات يا نامه ها نادرست است، به ويژه هنگامى كه حذف بعضى قسمت ها به منظور حفظ آبرو و يا لطمه نزدن به احساسات افراد زنده صورت گرفته باشد.» شوهر وولف اعتقاد دارد كه حذف اين قسمت ها، جزئيات مهمى از شخصيت نويسنده را در سايه مى گذارد و تصويرى يكسويه از او در اختيار مى گذارد: «به طور كلى دفترهاى خاطرات، ولو اينكه به طور كامل منتشر شوند، تصويرى ناقص و يكسويه از نويسنده مى نمايانند.» شايد اين طبيعى باشد كه شوهرى بخواهد نوشته هاى همسرش را با جرح و تعديل هايى به چاپ برساند، چرا كه او دوست ندارد تمام اسرار مگوى زندگى اش به روى همه گشوده شود، چنان طبيعى است كه زنى اين كار را در مورد شوهرش انجام دهد. اما به هر حال، هر چه اين نوشته ها به طور كامل ترى منتشر مى شدند، چهره واضح ترى از وولف در دست داشتيم. به هر حال همين كتاب هم غنيمت است. در همين يادداشت هاى مختصر نيز مى توان آن روى سكه اين نويسنده را ديد.«يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» را مى توانيد خيلى ساده و بدون دردسر بخوانيد. گر چه بهتر آن است كه آن را از اول تا آخر و بدون جاانداختن يك سطر بخوانيد، اما مى توانيد اين كتاب را به شيوه هاى ديگر هم بخوانيد. به طور مثال مى توانيد برخى از خاطرات را نخوانيد يا ترتيب خواندن آن را از صفحه اول تا آخر به طور منظم دنبال نكنيد. به طور مثال يادداشت هاى مربوط به سال ۱۹۳۲ را بخوانيد، آنگاه سراغ يادداشت هاى اول كتاب برويد و الى آخر. براى آنكه بيشتر با كتاب آشنا شويد، قسمت هايى از يادداشت ها وولف را در اينجا مرور مى كنيم. يكى از نكاتى كه اين نويسنده مدام با آن درگير بود، وسواسى است كه هيچ وقت او را رها نمى كرد. او مدام در هيجان و اضطراب به سر مى برد. علاوه بر خاطراتى كه ديگران در موردش مى گويند، اين نوشته ها نيز به بهترين وجهى نمايانگر هيجان و اضطراب اين نويسنده هستند. آنجليكا گارنت خواهرزاده اش در مورد او چنين مى گويد: «حتى هنگام استراحت از نشستن اكراه داشت، او هميشه راه مى رفت، با ران هايى بلند و باريك و ساق هايى پوشيده در دامنى بلند، شيب ها را مى پيمود يا در خيابان هاى لندن قدم مى زد. او هرگز آرامش نداشت و واقعاً استراحت نمى كرد.» حالا اين نقل قول را در برابر چند يادداشت از خود نويسنده مى گذارم تا به صورت جزيى ترى اين اضطراب به نمايش درآيد.او در يادداشت ۲۰ آوريل سال ۱۹۱۹ مى نويسد: «در بطالتى كه پس از هر نگارش هر مقاله بلند دست مى دهد، و در اين ماه آنچه درباره دفو نوشتم، دومين مقاله است، اين دفتر را درآوردم و آن را با گونه اى هيجان گناه آلود، چنانكه آدم هميشه نوشته هاى خودش را مى خواند، مرور كردم. اعتراف مى كنم كه سبك صيقل نخورده و تصادفى آنكه غالباً مشكل دستورى دارد، همراه با بعضى از واژه ها كه فرياد مى زنند بايد عوض بشوند، مرا پريشان كرد....» و يا اين يادداشت را او در شانزده فوريه سال ۱۹۳۰ مى نويسد:«...خدايا نمى دانم اين كتاب را چگونه به پايان رسانم. تا اينجا جز قطعات درهم و برهم چيز ديگرى نيست...»ويرجينيا وولف چنان يادداشت روزانه مى نويسد كه مى توان از يك داستان نويس انتظار داشت. در نتيجه او اين يادداشت ها را به گونه اى داستانى و ملموس مى نويسد كه خواندن آنها علاوه بر دانستن جزئيات جالبى از زندگى يك نويسنده، حس خواندن يك داستان را هم به ما مى دهد. مى توان سطرهاى بسيارى براى مثال عنوان كرد، چرا كه جاى جاى اين كتاب از اين تصاوير داستانى بهره مى برند. منتها به عنوان مثال دو تصوير كوتاه را در اينجا مى آورم. وولف در يادداشتى كه به تاريخ دوازده سپتامبر ۱۹۳۵ نوشته، چنين آورده است: «صبح هايى كه نه ساكت اند، نه بهشتى، بلكه مخلوطى از جهنم و سرمستى اند: هرگز مانند بازنويسى سال ها، چنين بادكنك داغى در سرم نداشته ام: به خاطر درازى و فشارى كه دارد، فوق العاده است.» و يا در يادداشتى كه در بيست و پنجم ژوئيه ۱۹۲۶ مى نويسد، چنين مى آورد: «خانم هاردى از من پرسيد: «شما آلدوس هاكسلى را مى شناسيد؟» گفتم كه مى شناسم. او و همسرش كتاب هاكسلى را خوانده بودند كه به نظرشان بسيار هوشمندانه مى آمد. ولى آقاى هاردى آن را به ياد نمى آورد...» شايد به هيچ شكلى نتوان تصويرى از يك خانواده سطح متوسط را به اين زيبايى بيان كرد. اين تصوير نشان مى دهد كه وولف قصه نويس پشت اين سطرها پنهان شده است. ويرجينيا وولف بخش ديگرى از شخصيت خود را در اين يادداشت هاى روزانه رو مى كند. درست است كه او نويسنده با تلاطم هاى روحى بوده است، درست است كه چند بار دست به خودكشى زده است، درست كه اضطراب و ياس زندگى اش را به محاصره خود درآورده است، با اين همه مى توان در پس اين نگاه، توصيف هاى شاعرانه و رمانتيك نيز در پس نوشته هاى او ديد. حتى ميل به زندگى در نوشته هايش كم نيستند. او در يادداشتى كه به تاريخ نوزده ژوئيه سال ۱۹۱۹ نوشته، لندن را چنين توصيف مى كند: «باران تا نيم ساعت پيش نمى باريد. خدمتكارها صبح موفقيت آميزى داشتند. ...و حالا باران آن را خراب مى كند. شايد بايد سرگرمى لذت بخش ديگرى برايشان تدارك ديد.» و يا در شانزده فوريه ۱۹۳۰ مى نويسد:«...بهار آغاز مى شود؛ و زندگى ويتا چنان پر و رنگانگ است؛ و همه درها باز مى شود؛ و به باور من اين همان شاپرك است كه بال هايش را در من حركت مى دهد و ...» اين تصاوير در دل تصاوير ديگرى آمده اند كه حاكى از ياس، نوميدى و اضطراب اين نويسنده است. وولف در رنجى مدام به سر مى برد، اما نكته در اينجاست كه او خواهان چنين رنجى نيست. او چنانكه مى نويسد از بيان چنين مسائلى رنج مى برد، اما انگار او را گريزى از اين نيست، جز آنكه اين حس ها را بنويسد.
بخش ديگرى از زندگى وولف كه در اين كتاب انعكاس يافته است، فعاليت هاى مربوط به حقوق زنان اوست. آنهايى كه كتاب «اتاقى از خود» را ديده اند، با نظريات وولف در اين زمينه آشنايند. او نظريات جالبى را در آن كتاب مطرح كرده است كه با توجه به زمان انتشار آنها، مى توانند از نكات بديع و خلاقانه اى به حساب آيند كه مختص وولف است. نويسنده «اتاقى از آن خود» به هيچ وجه جانب افراط در پيش نگرفته است. او هرآنگاه كه به حقوق زنان اشاره مى كند، حقوق مردان را از ياد نمى برد. اين نكته را به خصوص مى توان در فصل ششم كتاب نيز ديد. علاوه بر آن، وولف هرگز دچار شعارزدگى و بى منطقى نشده است. به همين دليل، بسيارى از فمينيست ها بر او خرده گرفته اند كه محافظه كارانه عمل كرده است. «يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» به شكل روشن ترى آراى او را به نمايش مى گذارد. اگر او خود را در كتاب «اتاقى از آن خود» مكلف به رعايت يك سرى از قواعد سبك گرايانه مى كند، در اينجا او با ارائه زندگى اش، به بهترين شكلى اين تئورى ها را به نمايش مى گذارد. شما به اين تصوير كه وولف در شانزده ژانويه ۱۹۲۵ ارائه كرده، با دقت نگاه كنيد: «همه چيز روشن خواهد بود، «رادمل در بادهاى تند و سيلاب فرو رفته بود، اين واژه ها دقيق هستند. آب رودخانه سر ريز كرده است. در هر ده روز، هفت روز باران مى بارد. غالباً تاب قدم زدن نداشتم. لئونارد درختان را هرس مى كرد كه خود محتاج جسارتى قهرمانانه است. قهرمانى من صرفاً ادبى بود. خانم دالووى را بازنگرى كردم...»به سادگى مى توان دريافت كه نمى خواهد تصويرى عجيب و غريب از زن به دست بدهد. آنچه وولف در اين تصوير كوتاه و باقى تصاويرى كه در كتاب موجود است به دست مى دهد، چيزى جدا از اين واقع بينى او نيست. اين است كه طرفداران او همواره به منطقى بودن شهرت يافته اند.نكته آخرى كه مى توان در مورد «يادداشت هاى روزانه ويرجينيا وولف» عنوان كرد، نگاه بى سانسور اوست. او خودش را به هيچ وجه پنهان نمى كند. با آنكه بخش هاى زيادى از دست نوشته هاى او در اين كتاب نيامده است، اما در همين حد نيز مى توان دريافت كه او نويسنده اى جسور بوده است. علاوه بر صراحت بيان، او نثرى شفاف را در اين يادداشت ها به كار مى گيرد كه مى تواند پاسخى باشد براى كسانى كه وولف را نويسنده اى دشوارنويس مى دانند. به هر رو، كسانى كه هميشه مى خواهند بين نويسنده ها و آثارشان ارتباطى بيابند، مى توانند با خواندن اين كتاب تا حد زيادى به منظورشان برسند. وولف به مقدار زيادى در اين كتاب در مورد آثارش نوشته است. شاهكارهاى وولف با همان چيزى نوشته شده كه فاكنر آن را عرق ريزان روح ناميده است.

شاعر شيدا و عارف سالك، مولانا (جلال الدين محمد بلخي)

شرح زندگي مولانا از كودكي تا جواني:
جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار مي رود. او در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ متولد شد. نیاکانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نیز با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد می کرد و خراسانیان آن سامان را همشهری می خواند. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد. از عنوان های او (خداوندگار) بود كه در زمان حیاتش رواج داشته و نام "مولوی" در قرن های بعد در مورد او به کار رفته است. پدرش بهاء ولد كه يك خطيب بزرگ بلخ ويك واعظ و مدرس پر آوازه بود از روي دوستي و بزرگي او را "خداوندگار" مي خواند خداوندگار براي او همه اميدها و تمام آرزوهايش را تجسم مي داد . پدرش بهاء ولد پسر حسين خطيبي نیز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده می شده است. وی در بلخ می زیسته و بی مال و مکنتی هم نبوده است . در میان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بها ولد مردی خوش سخن بوده و مجلس می گفته و مردم بلخ به وی ارادت بسیار داشته اند.
دوران کودکی در سایه پدر بها ولد بین سالهای ۶۱۶_۶۱۸ هجری قمری به قصد زیارت خانه خدا از بلخ بیرون آمد . بر سر راه در نیشابور با فرزند سیزده چهارده ساله اش ، جلال الدین محمد به دیدار عارف و شاعر نسوخته جان ، شیخ فریدین عطار شتافت . جلال الدین محمد، بنا به روایاتی در هجده سالگی ، در شهر لارنده ، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد.
پدرش به سال ۶۲۸ در گذشت و جوان بیست و چهار ساله به خواهش سلطان علاءالدين كيقباد یا بنا به وصیت پدر ، دنباله کار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. دیری نگذشت که سید برهان الدین محقق ترمذی به سال ۶۲۹ ه.ق به روم آمد و جلال الدین از تعالیم و ارشاد او برخوردار شد. به تشویق همین برهان الدین یا خود به انگیزه درونی بود که برای تکمیل معلومات از قونیه به حلب رهسپار شد و به تحصيل در مدرسه حلاويه مشغول شد. مولانا درهمين شهر به ‌خدمت شيخ محيي ‌الدين محمدبن علي معروف به ابن‌العربي (560ـ638)كه ازبزرگان صوفيه اسلام و صاحب كتاب معروف فصوص‌الحكم است رسيد. پس از مدتي تحصيل در حلب مولانا به دمشق رفت و چهار تا هفت سال در آن ناحيه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بود وهمه علوم‌ اسلامي زمان خود را فرا گرفت. پس از آن به قونیه بازگشت و به اشارت سید برهان الدین به ریاضت پرداخت. پس از مرگ برهان الدین ، نزدیک 5 سال به تدریس علوم دینی پرداخت و چنانچه نوشته اند تا ۴۰۰ شاگرد به حلقه درس او فراهم می آمدند.

آغاز شیدایی:
تولد معنوي روح او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. مولانا در لحظات و آنات شور و شيدايي كه با عتراف خودش «رندان همه جمعند در اين دير مغانه» چه زيبا آتش سوزان را برابر ديدگان وارستگان بكمك كلمات موزون الهامي مجسم مي كند بطوريكه خواننده صاحبدل لهيب اين اسطر لاب اسرار حقايق را در جان عاشق پيش خود احساس مي نمايد شمس تبريزي كه بود كه چنين آتشي در تار و پود فقيه بلخ افروخته بود كه وادارش كرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگويد:
همچو پروانه شرر را نور ديد
احمقانه در فتاد از جان بريد
ليك شمع عشق آن شمع نيست
روشن اندر روشن اندر روشني است
او به عكس شمعهاي آتشي است
مي نمايد آتش و جمله خوشي است
هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟ آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .گويا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.مولانا پس از جستجوی بسیار، سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است .
مولوي مردي پخته و عارفي جامع و در عين شوريدگي داراي متانت و از لحاظ جامعيت و تبحر در علوم ادبي ‌،عربي و فارسي و احاطه به دواين شعرا و تسلط به حديث و قران و علم كلام و تحصيل عرفان و تصوف به نحو عميق ،و افزون بر همه فضائل داراي هوش و استعداد حيرت آور است مولانا عارف كاملي بود كه با شمس الدين تبريزي بر سبيل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتي ومقام و حال او مستعد از براي جهش و جذبه آماده از براي جرقه اي بود كه خرمن وجود او را بسوزاند و تبديل به شعله تابناك كرد .و چه بسا نزد مولانا نيز حقايقي بود كه شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومريد خود مي توانست از آن تاثير پذيرد .
زهي خورشيد بي پايان كه ذراتت سخن گويان
تو نور ذات الهي ،تو الهي ،نمي دانم

آنچه را مولوي مي ستايد، تنها خورشيد درخشان وفيض بخش نيست، بلكه آن نور مشفقي است كه ثمره به بار مي آورد و عالم را سرشار مي سازد.
پس از غیبت شمس تبریزی ، شورمایه جان مولانا دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. وی مردی بود عامی ، ساده دل و پاک جان که قفل را "قلف" و مبتلا را " مفتلا" می گفت. توجه مولانا به او چندان بود که آتش حسد را در دل بسیاری از پیرامونیان مولانا بر افروخت . بیش از۷۰غزل از غزل های مولانا به نام صلاح الدین زیور گرفته و این از درجه دلبستگی مولانا به وی خبر می دهد . این شیفتگی ده سال یعنی تا پایان عمر صلاح الدین دوام یافت.
حسام الدین چلپی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه ای بود و آن با جاذبه حسام الدین به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود. وی در حیات صلاح الدین از ارادتمندان مولانا شد . پس از مرگ صلاح الدین سرود مایه جان مولانا و انگیزه پیدایش اثر عظیم او، مثنوی معنوی ، یکی از بزرگ ترین آثار ذوقی و اندیشه بشری را حاصل لحظه هایی از همین هم صحبتی می توان شمرد.

از مقامات تبتل تا فنا و پله پله سعود از نردبان روحاني:
مولوي حيات را حركت بي وقفه به سوي تعالي مي داند. استكمال تمامي آفرينش از فروترين تظاهر تا برترين تجلي و سير تكاملي فرد ،هردو را مي توان در پرتو اين نور لحاظ كرد. نردباني كه انسان را رو به آسمان مي برد. پير راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوي حقايق عالي تر ارشاد مي كند تا آنكه درهاي حق گشوده مي شود و ديگر در عشق نياز به نردبان نيست. سماع نيز نردباني به سوي آسمان است سلامت نفس و صفا و صميميت دميدن حيات و روحيه نشاط و اميد در ارواح و نفوس از خواص بارز حضرت مولاناست. روحيه مريد داري و جلب نفوس و تزريق عبوديت نسبت به او در مريدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است . او در تنزل دادن مباني صعب عرفاني و القاء آن به صاحبان ذوق بي اندازه ماهر و موفق بوده است و در كلمات او شط حيات ديده نمي شود. مولانا در جنب بيان حقايق با بياني جذاب به ادبيات فارسي خدمت وصف ناپذير كرده است .
زندگی مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک با اعيان و اكابر ادب را با غرور و دلسوزي را با گستاخي مي آميخت ،در معامله با فقرا و ضعيفان هرگز تواضع و شفقت را از خاطر نمي برد .با ياران خويش هماره با دوستي ودلنوازي سلوك مي كرد و جز به ضرورت تنبيه و ارشاد ،از آنها رنجيدگي نشان نمي داد .هيچ كس به اندازه او قدر دوستي را نمي دانست و هيچ كس مثل او با دوستان خويش يكرنگ وعاري از ريب و ريا نمي زيست .دوستي براي او عين حيات و در واقع عين روح بود .بدون دوستي انسان در ظلمت خودي مي ماند .اين چيزي بود كه انسان را از خودي مي رهاند ،او را طاهر مي كرد .از خودنگري مي رهانيد و غير نگري را براي او وسيله رهايي از خودي ـكه در اوج حيات حيواني بود تعليم مي نمود .خود او در سلوك با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمي كرد.ادب براي او سنگ بناي تربيت روحاني بود .در نظام تربيتي او،كه بيشتر عملي بود تا نظري، ادب در عين حال هم مصلحت محسوب مي شد و هم ضرورت. اخلاقي كه او آن را مبناي تربيت وسلوك ياران مي كرد از تواضع ادب شروعمي شد. تواضع خالي از مذلت و ادب مبني بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوك روحاني از مجاهده با نفس آغاز مي شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غريزه تجاوز جويي حيواني ممكن نيست ،لاجرم هر گونه سلوك در خط سير رهايي از خود تواضع انسان را مطالبه ميكند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلي او عبارت بود از عظمت كبريا-كبريا و عظمت سلطان العلمايي اين طرز تلقي از انسان و عالم جهان بيني مولانا را بر غايت انسان ـدر واقع غايت انديشه كه جوهر انساني است. و همچنين بر تقدم آنچه مجرد انديشه اوست بر جميع عالم مبتني نشان ميدهد و در عين حال اشارت به تحولي كه دايم غير مجرد را مجرد و واقعيت محدود را به واقعيت مطلق تبديل مي كند به جهان هستي مولانا صبغه معني گرايي شديد و پويايي ديالكتيك قابل ملاحظه مي بخشد. بعضي صاحب نظران حتي كوشيده اند اين تحول ديالكتيك گونه مولانا را تقريري مشابه از انديشه ايي كه در تعليم هگل آلماني هست فرا نمايند.
اينكه هگل با چيزي از انديشه مولانا پاره هاي آشنايي داشته است نكته ايي ست كه لااقل دايرة المعارف فلسفي خود او در اين باب جاي ترديد باقي نمي گذارد ،اما قول مولانا در مقدمه و نتيجه بيش از آن با تعليم هگل فاصله دارد كه تصور ارتباطي بين آنها را قابل تأييد نشان دهد .
دنيايي كه مولانا سير روحاني خود را، و تمام عالم تكامل مستمر و تحول بي وقفه خود را در آن طي مي كنند دنياي تحول است، دنياي تنازع بين اضداد و تضد بين آكل ومأكول است .پس هر چند سلوك روحاني از تبتل حاصل مي شود ،لازمه آن قطع پيوند با عالم نيست با تعلقات است .سالك طريق اگر ملك عالم را هم در تسخير خويش دارد با چنان بي تعلقي بدان مي نگرد كه ملك عالم را لاشي مي يابد و از دست دادنش ذره اي دغدغه ونگراني در وي به وجود نمي آورد.
مولانا عشقي را كه خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساري مي ديد از اين رو به همه ذرات عالم عشق مي ورزيد نگاه او گرم وگيرا بود ودر چشمهايش خورشيد پاره ها لمعان داشت.كمتر كسي مي توانست اين چشمهاي درخشان و نگاه سوزان را تحمل كند .به كساني كه با اين حال، عاشقانه محو ديدار او ميشدند و چشم در چشم وي مي دوختند خاطر نشان مي كرد كه او همين جسم ظاهر نيست چيز ديگراست و لاجرم او آن جسمي كه به چشم ياران در مي آيد نيست ذوقي است كه در سخنان او مواعظ و امثال او و در غزلهاي عاشقانه اوست و اين همه در باطن يارانش پرتو مي اندازد.
خط سير و سلوك مولانا وخط سير حيات او تعبيري از تصوف بود اما اين تصوف با آنكه از بسياري جهات با آنچه در بين صوفيه عصر او هم رايج بود شباهت داشت از آنها جدا بود . در حوصله هيچ سلسله اي نمي گنجيد و با طريقه هيچيك از مشايخ عصر و آيين معمول در هيچ خانقاه زمانه انطباق پيدا نمي كرد .مولانا نه قلند بود، نه اهل طريقت اهل صحو را مي وزيد نه در طريق اهل سكر تا حد نفي ظاهر پيش مي رفت ،نه اهل چله نشيني و الزام رياضات شاق بر مريدان بود نه مثل مشايخ مكتب ابن عربي طامات را با نصوف دفتري به هم مي آميخت .وسعت نظر مولانا بيش از آن بود كه تصوف را به هيچ آداب و ترتيب خاص محدود كند.او دنيا را يك خانقاه بزرگ مي شمرد كه شيخ آن حق است ولو خود جز خادم اين خانقاه نيست . آستينهايش را چنانكه خودش يكبار به يك تن از يارانش گفته بود ،به همين جهت در مجالس سما بالا ميزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شيخ .اين طرز تلقي از خانقاه عالم از خادم وقت كه مولانا بود مي خواست به تمام واردان خانقاه وساكنان آن به چش مهمان عزيز نظر كند ،در عين حال از واردان وساكنان خانقاه كه همه طالب خدمت شايق صحبت يك شيخ واحد بودند طلب مي كرد كه هر جا ميرسند در هر مقام و مرتبه كه هستند ،به هر قوم و هر امت كه تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شيخ به خاطر شيخ يكديگر را به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در كيش را دستاويز تفوق جويي يابهانه زيادت طلبي نسازند چون به هر حال همه طالبان يك مقصد عاشقان يك مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبير در بين آنها مجوس را با مسلمان،يهود را با نصراني و نصراني را با مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت كه لازمه برادري است در بين آنهابه نفرت كه جانمايه دشمني است تبديل شود، و با وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهاي صليبي به نام ستيزه هاي قومي و كشمكشهاي مربوط به بازرگاني پامال تجاوزهاي جبران ناپذير گردد.
تصوف مولانا درس عشق بود ، درس تبتل و فنا بود ، تجربه از خود رهايي بود از اين رو به كتاب ومدرسه و درس نيازي نداشت.از طالب فقط سلوك روحاني مي خواست –سلوك روحاني براي عروج به ماوراي دنياي نيازها وتعلقها.بدين گونه سلوك صوفيانه كه نزد مولانا ازقطع تلق آزاد ميشد تا وقتي به نقطه نهايي كه فناي از خودي است منتهي نمي گشت به هدف سلوك كه اتصال با كل كاينات ،اتصال با دنياي غيب ،و اتصال با مبدا هستي بود نمي رسيد .اما تبتل كه قطع پيوند با خودي بود نزد مولانا به معني تر ك دنيا در مفهوم عاميانه آن نبود .مولانا رهبانيت و فقر دريوزه گران را كه عوام صوفيه از كشيشان روم گرفته بودند تاييد نمي كرد. قطع تعلق به اين معني بود كه روح را از دغدغه و تشويش بيهوده ميرهانيد و بي تعلقي را شرط سلوك روحاني سالك نشان مي داد .مولانا ديانات الهي را در نور اوحدي ميديد كه از چراغهاي مختلف مي تافت و البته بين نور آنها فرق واقعي نمي ديد . اين به معني هر چند قول به تساوي اديان را بالظروره متضمن نبود باري لزوم تسامح با اصحاب ديانات را قابل توجيه مي ساخت .
خود او با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و نیاز، روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود الزام میکرد . خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ، و در غلبات خوف شب زنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند. انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعي نمی گذاشت رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد، نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس این نیاز روحانی بر می خیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز است. چون در همه حال هم ناظر به کمال است، البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در حد نهایت کمال هم هست.

مولانا و رقص سماع:

منبع محترم: قونيه
تحقیق و گرد آوری : عارف زمانی
ترجمه : موسسه فرهنگی نیستان جم

وجدی عظیم در تسلیم محض و چرخش درویشان به هنگام اجرای سماع نهفته است. سماع تاثیر گذار است زیرا حتي شخصی بدون کوچکترین آشنایی با رفتار و تعلیمات مولانا بلافاصله درک میکند که سماع دنیای کاملا متفاوتی را نشان میدهد. در حقیقت سماع و تفکرات مولانا درهایی به روی ماورای دنیای مادی میباشد. بر اساس مکتب مولانا و صوفیگری اسلامی در قلب انسان چیزی به نام سر نهفته است رازی در قلب ما شکل میگیرد و هر آنچه خلق میشود با این راز در ارتباط است حتی طبقات مختلف آسمان هم به وسطه آن در گردش اند. این راز در اختیار کسی قرار نمیگیرد و تنها با ریاضت طولانی و کردار نیک می توان به آن رسید این همان رازی است که عارف و شاعر ترک به نام یونس عمر آن را چنین توصیف میکند: «در درون من خودی وجود دارد» فلسفه و عرفان هند این سر را "خود برتر" یا " آتما" نامیده است. تمدن خودشناسی در تمدن کلاسیک یونان انسان را به شناخت خود پنهان در قلبشان فرا می خواند. در سراسر تاریخ مسیحیت و یهودیت و صوفیگری اسلامی همواره در تلاش بوده تا این خود ناشناخته درونی را آشکار سازد. آنچه سعی کردیم درک نموده و آشکار سازیم یک سر است . بعضیها به این راز دست یافته اند . زبان در قفا کشیده اند. چرا که نفس دانستن امری ندانستنی انکاشته اند. و همانطور که نمیدانند چه چیزی ندانستنی است توصیفی برایش ندارند شاید به همین دلیل مولانا شعر و رقص و موسیقی را برای توصیف آنچه غیر قابل وصف است انتخاب کرد او قبل از اینکه لقب مکرم مولانا به او بدهند جلال الدین رومی بود. در مدرسه تدریس و در مسجد موعظه میکرد. او صوفی ايی مکرم و دانشمندی محبوب بود. مولانا پس از مرگ پدر به "آلپو" در دمشق رفت و با بزرگترین دانشمندان و صوفیان زمانه خود همکلام شد. او مانند گل خامی در دست این اساتید بود اعتقادش قدم نهادن در راه این اساتید و پخته شدن در کوره آنها بود. او هنگام پخته شدن مانند دیگران تنها بود. و سر انجام وقتی سری که آن راعشق درونی نام نهاد زبانه کشید همه هویتی که با نام جلال الدین رومی میشناخت به خاکستر تبدیل کرد آیا همه لاین تمهیدات برای این لحظه بود.
بر اساس اعتقادات مولانا عشق چنان آتش نیرومندی است که جز خدا موجودات دیگر را میسوزاند و نابود میکند این سوختن برای تکامل انسانهایی که از خاک و گل سرشته شده اند ضروری است به اعتقاد مولانا انسان هنوز پایان نیافته زیرا انسان ها آفریده شده اند تا کامل و بالغ و متعالی شوند. انسان کامل بودن یعنی دست کشیدن از تمام عادات و خصوصیات خوب و بد و اختیار کردن سرشتی نا شناخته و متفاوت با نفس . این تغییر با شعله کشیدن نور الهی در قلب انسان آغاز میشود تغییری کامل در ذهن و سلولهای مغز و در ذره ذره بدن صورت میگیرد و انسان تبدیل به موجودی با جسمی سبک تر و شفاف تر میشود. پرده ها کنار میروند. دیدگاهها قاطع و معین میشوند. و همه چیز دیده و شناخته میشود.
نی نشان و نماد روحی است که از وطن واقعی خود دور افتاده نی با صدای نافذ و غم انگیز و محزونش به خداوند شکایت می برد و میخواهد از نیستانی که از آن جدا شده باز گردد :
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بی هیچ زیان ناله و فریاد ز چیست
نی گفت ز شکر لبی بریدند مرا
بی ناله و فریاد نمیدانم زیست
مراحل طی تا ورود با قالب انسان پس از ترک محضر خدا شبیه مراحل طی از بریدن نی از نیستان تا تبدیل آن به ساز نی .
نایی ببرید از نیستان استاد
با هفت سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که لبت را دم داد

پس از وفات مولانا سماع با پاره ای قوانین و اصول پیوند یافت سماع با مدح محمد آغاز میشود مدح محمد مدح روح الهی است که از جهان مجرد به جهان مادی فرود آمده است. تمام پیامبران انعکاسی از این روح الهی یعنی خداوند است و تمام آنها یک پیام را تبلیغ کنند بنابراین مدح پیامبر در حقیقت مدح خداست ضرباهنگ مضاعف دف بیانگر فرمان باش است که خداوند در زمان خلقت جهان صادر کرد و به دنباله آن « نوای نی نماد دم قدسی است که این فرمان بعد از هبوط نور خداوند به جهان به جسم های بی جان، جان بخشید.» پس از این نوای نی شیخ و درویشان به عنوان جسم هایی که با این دم قدسی جان گرفتند . با دستهایشان زمین را لمس میکنند این عمل نشانه اراده آنها به انسان کامل شدن و تکمیل فرمان باش به عنوان انسانهایی است قدم در راه کشف حقیقت گذاشته اند معلمان روحانی به نمایندگی از مولانا بزرگترین راهنمایان مردم در راه کشف حقیقت هستند این بخش را مراسم "سماع ولد" می نامند که به افتخار سلطان ولد پسر مولانا که برخی قوانین سماع را وضع نمود این نام بر آنها نهاده شد .
سلام که با نگاه کردن به صورت و چشمهای یکدیگر انجام میشود به معنی تجلی الهی وجود در هر انسان است مراسم سماع ولد در واقع نماد نیاز به هدایت و همراهی پیر و مرشد در طی طریق است بدین معنی که بهترین طریق قدم گذاشتن در جای پای شیخ کاملی است که قبلا آن راه را طی کرده است و در ادامه گذشتن از نقاطی است که در آن گام برداشته شده در این بخش شیخ و درویشان در جلوی جایگاه رسمی شیخ درست هنگامی که از مقابل آن عبور میکنند . به یکدیگر تعظیم می نمایند، جایگاه نماد مولانا است و او نماد جوهر الهی است و نقطه مقابل نماد جوهر انسان است خط فرضی این دو انتها را استوا مینامند این خط کوتاهترین مسیر برای رسیدن به خداست سمت راست دایره نماد نزول از ذات الهی است و سمت چپ نماد عروج از ماهیت الهی است سمت راست مبین دنیای معلوم و مُشهد و سمت چپ مبین عالم نا معلوم و نامرعی است تعظیمی که توسط شیخ و درویشان در دو انتها انجام میشود . در واقع به منزله تعظیم آنها هنگام عبور از یک دنیا به دنیای دیگر است . براساس تفکرات مولانا این جهان در مقایسه با دنیای دیگر به مانند حبابی در مقابل دریاست. مراسم سماع ولد دقیقا سه سفر را نشان میدهد. و این نشانگر سه وجه و روش دریافت معرفت است.
خداوند در قرآن میفرماید : «و نحن اقرب الیه من حبل الورید : ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم.» علم اولین قدم برای درک این نزدیکی است این بدان معناست که خدا را باید از طریق علم شناخت.
در جان تو جانی است بجو آن جان را
در کوه تنت دری بجو آن کان را
صوفی رونده گر تو آن می جویی
بیرون تو مجو ز خود بجو تو آنرا

بدین ترتیب درویشی که در درون خود می شنود که یک حیات دیگر یک خود دیگر وجود دارد. قبل از هر چیز با تمام وجود همه آنچه را که میتواند از این موضوع یاد بگیرد می آموزد. اما این معرفت با استدلال کسب نمیشود . بلکه از طریق شهود و تجربه شخصی به دست می آید و این معرفت چیزی است ناشناخته که قابل تشخیص نیست شخص در ظلمت محض است اما یک روزه گرمایی میآید احساس میکند آتشی در همین نزدیکی در حال سوختن است . حتی صدای جرقه های این آتش شنیده میشود. حتی اگر خود آتش دیده نشود اما سراسر بدن گرمایش را حس میکند و این یقین به معرفت است اولین گام تعلم. در همان حال که پلیدی های ایجاد شده توسط احساساتی چون حرص حسد خشم و نفرت از قلب انسانها پاک میشوند پردهای که حقیقت را پنهان کرده به آهستگی بالا میرود و چشم دل باز میشود و شخص نور آتش الهی را در درون خود میبیند .و این یقین به ذات است دومین مرحله تعلم. و خاصیت این مرحله بقا در حالت وجد است.
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد

جان در تن زندگان پریدن گیرد
جایی برسد مرد که در هر نفسی

بی زحمت چشم دوست دیدن گیرد
ورود به مرحله ذات بدون همراهی یک ولی الهی بسیار خطرناک است درویش به آسانی ممکن است در رویارویی با الهاماتی که می بیند ( آنچه که فکر میکند دیده است) راه گم کند. شناخت درویش از خدا باید با کمک یک پیر صورت گیرد.
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد

پیوستن او ز خود بریدن باشد
خاموش کن آنجا که جهان نظر است

چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
اما هنوز یک دوگانگی وجود دارد دوگانگی انسان و خدا . وقتی انسان تمام نشانه های خود خواهی تمایل به مالکیت و بقایای غرور و همچنین تمنای رسیدن به خدا را از خود دور میکند. و زمانیکه از تمام هوسهای نفسانی و تمنّاها پاک میشود و به هیچ تبدیل میشود. در آن زمان نفس به طور کامل ناپدید میشود . وقتی این خود ساختگی که گمان میکردیم به ما تعلق دارد از بین میرود . شیوه ای از حیات ظاهر میشود که برای انسان عادی ناشناخته است .
ای بی خبر از مغز شده غره به پوست

هش دار که در میان جان داری دوست
حس مغز تن است و مغز حست جان است

چون همه از تن و حس و جان گذشتی همه اوست
این مرحله یقین به خداست . مرحله سوم همه چیزهایی که شخص حس میکند و می بیند جزیی از خودش شده اند .
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
نی کرد مرا ز خویش و پر کرد ز دوست
اجزای همه وجود من دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست
شخص اکنون به مرحله قدسی رسیده کسی که به این مرحله میرسد سیر تکاملش را کامل کرده و قابلیت خود را درک کرده و انسان کاملی شده و انعکاس آگاهی از خدا را آغاز کرده، او به نقطه آغاز بازگشته و هبوط به جایگاه خود قبل از تشکیل جهان را شروع کرده.
درویش در سماع سه دور به دنبال شیخ میچرخد. و تمام این مسیر ها را به امید رسیدن به مرحله یقین طی میکند . مراسم سماع ولد با عبور شیخ از جایگاهش به پایان میرسد. بلوغ حضرت مولانا و تهذیب آینه قلب او علاوه بر تلاشهای خود او توسط دو تن از اولین استادانش به وقوع پیوست. و به قول خودش بقیه آن به عهده خدا گذاشته شد. این لطف در قالب شمس به سراغ مولانا آمد. شمس آتشی بود که وجود مولانا را گرم میکرد و می سوزاند. و وجود مولانا هیزمی برای این آتش بود. شمس آمد تا در این راه به مولانا کمک کند اعتقادات و منطق ها و ترس ها که مانعی برای رسیدن به هدف ایجاد میکردند باید در این آتش سوخته میشدند.
چند ازین الفاظ و اضمار و مجا

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز
مولانا برای اینکه به ناشناخته ها دست یابد باید دنیای شناخته ها را دور می ریخت. بدین منظور شمس حتی ورق به ورق کتابهای مولانا را که با ارزش ترین دارایی او بودند پاره کرد و به آب انداخت. وقتی ذره ای از شرم و غرور باقی نماند و وقتی لایه تشکیل دهنده وجود شخص ذوب میشود تنها هیچ باقی می ماند. تنها افراد اندکی بدون تشویش و ترس و اضطراب با این حقیقت که آنها هیچ اند رو به رو می شوند. این موضوع با سردی مرگ و سکوت قبر اشتباه گرفته میشود. اما برای شخص لازم است که با این هیچ عادت کند تا بتواند به درجه ادراک بعد آن برسند. در آن زمان است که ذهن به آرامش میرسد و حقیقت به دنبال این ادراک و سکوت خود را نشان میدهد. مولانا که وحدت وجود را درک کرده و همچون نی شد که در آن تنها دم خداوند جاری بود .
ما چو نای ایم و نوا در ما ز توست

ما چو کوه ایم و صدا در ما ز توست
ما عدم هاییم و هستی های ما

تو وجود مطلقی فانی نما

************

ما همه شیران، ولی شیر علم

حمله شان از باد باشد دم به دم
آنکه نا پیداست هرگز گم مباد

ملكه شان پیدا ست و نا پیداست باد
در ابتدا شمس جرقه ای در دل مولانا روشن کرد و بعد شعله ای برپا نمود. و سپس آن شعله به آتش سوزان تبدیل شد.اما یک مانع وجود داشت اتکای مولانا به شمس، وقتی زمانش فرا رسد حتی لازم است که این تکیه گاه نیز آتش زده شود و بسوزد. مولانا این حالت را اینگونه وصف میکند:
»دو پرنده که به هم بسته شده اند حتی با داشتن چهار بال هم قادر به پرواز نیستند زیرا بین آنها دوگانگی وجود دارد.اما اگر یکی از آنها بمیرد دیگری میتواند پرواز کند زیرا دوگانگی از بین رفته. «
هنگامیکه شمس ناپدید شد یا بر اساس یک شایعه کشته و به چاهی در قونیه انداخته شد درد جدایی چنان مولانا را سوزاند که چیزی از جلال الدین باقی نماند مولانا نیز همچون سیاره در آسمان شروع به چرخیدن دور خورشیدی کرد که در درون او درخشیدن آغاز کرده بود.
از فر تو من بلند قد میگردم

وز عشق تو من یکی به صد میگردم
تا تو تو بدی به گرد خود میگشتم

چون من تو شدم به گرد خود میگردم
مولانا در خلائی که از نابود شدن شمس بوجود آمده بود شروع به چرخیدن کرد خورشید بیرون از وجود او هفتصد و چند سال پیش در بازار زرکوبان قونیه شاید ضربه زرکوبی همچون تلنگری به مولانا بود تا او را به سماع وا دارد و تمام آن اسرار را به اطراف بپراکند.
این طرفه که یا در دل من گنجد

جان دو هزار تن در این تن گنجد
در یک گندم هزار خرمن گنجد

صد عالم در چشمه سوزن گنجد
سماع پایان حیرت و سر گشتگی و آغاز ستایش است. زیرا برای انسان کامل سری وجود ندارد.او جسم خود را با موهبت الهی کشف میکند. و دنیای بزرگ که همان کل جهان هستی و دنیای کوچک که همان وجود خود است و از جمله زمین آسمانی که در خود او وجود دارد را می يابد. انسان به تنهایی خود یک جهان است و هر چیز که در جهان وجود دارد در او نیز هست مولانا که چشم دلش باز و بینا گشته بود می دید همه چیز در حال گردش است، گردش به دور خود و به دور خورشید .
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی

در عشق آفتاب تو هم خرقه منی
فقیر و غنی و هر ذره ای چنان در خورشید مستحیل گردیده ان که حتی قادر به ادای کلمه ای نیستند. به گفته مولانا «عشق دلیل گردش ذرات به دور خورشید است.» عشق یعنی درک مستقیم حقیقت. وقتی نور او نمایان و پرده را بر می افکند به جز ذات پروردگار نه خورشید باقی می ماند نه زمین و نه آسمان و نه ماه. ذرات که با نور خدا روشن شده اند با وجد و سماع اوهمگام می شوند. مولانا علم عالمان از خود بی خود شد و به جای او انسان حدوداً پنجاه ساله قرار گرفت که با شور و اشتیاق شعر می گفت و در کوچه و برزن با کودکان همبازی بود. مولانا که در غرب به نام رومی مشهور است در طول عمرش نه طریقتی پایه ریزی نه قوانین امروز سماع را وضع نمود. او بدون هیچ قانونی فقط می چرخید و می رقصید همراه با احساسی که هنگام ورود به خلسه در قلب خود داشت سماع برایش مسیری بود به سوی بهشت دری که به بهشت باز می شد. پروازی از زندگی به مرگ از مرگ به جاودانگی. در بخشی از مراسم سماع بر طبق قواعدی که بر اساس نظریات مولانا تدوین شده اند. همانطور که مولانا میگوید :
آنی که وجود عدمت اوست همه

سرمایه شادی و غمت اوست همه
تو دیده نداری که بدو در نگری

ور نی ز سرت تا قدمت اوست همه

بنا به اعتقادش، وقتی پرده حائل میان انسان و خداوند برداشته شود، انسان به خدا میرسد .
فرو شد چون بدیدی بر آمدی بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود

حد چون حبس نماید خلاص جان باشد.

مرگ برای مولانا سبب نجات و رستگاری است و از این رو همانند شب عروسی برای اوست و مراسمی که هر سال در 17 دسامبر در قونیه و نقاط مختلف به عنوان مراسم تهنیت بایرام برای دراویش مولویه برگزار میشود. شاگردان مولانا در قونیه همه چیزهایی را که او میگفت نوشتند. و دقت می کردند که حتی یک خط از کلمات و اشعار زیبای او از دست نرود. و بیش از هفتصد و چند سال است که لباس هایی که مولانا می پوشید و دیگر متعلقات او را در قونیه حفظ کرده اند. برسر در ورودی مقبره او جایی که تابوت و دیگر متعلقات مولانا و دراویش بزرگ مولویه قرار دارد نوشته شده:
کعبه عشاق باشد این مقام

هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
بعد از مراسم تهنیت بایرام دعای مختصری خوانده می شود و مراسم سماع به پایان میرسد. و تمام دراویش و نوازندگان به دنبال شیخ و پس تعظیم در مقابل جایگاه مکان سماع را ترک کنند.
مردمانی از هر طبقه موقعیت و نژاد و مذهب سلاطین امیران، دانشمندان، بی سوادان، امامان، کشیشان، خاخام های یهود در مراسم تدفینش شرکت جستند آیا او نبود که میگفت بگذار هر موجودی بی اید، خواه مسلمان، خواه بت پرست، آیا او نبود که میگفت هفتاد و دو ملت راز هایشان را از ما می شنوند بعضی از یهودیان و مسلمانان شرکت کننده در مراسم تدفین مولانا گفته اند : حقیقت مسیح و موسی و تمام پیامبران را از کلمات روشن او در یافتیم. مولانا پوچ بودن ارزش های دنیوی را در چند کلمه زیبا بیان کرد :
هندو و قفچاق و رومی و حبش

جمله یک رنگند اندر گور خوش
اما از طرف دیگر از نظر مولانا انسان موجودی است که نور الهی در قلبش دارد و میتواند خدا را در آینه قلبش منعکس کند:
ای نسخه نامه الهی که تویی

وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
مولانا سراسر زندگی صرف شده ا ش در تلاش های فوق بشری خود را چنین خلاصه میکند:
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم پخته شدم سوخت

جهان بيني جهانشمول مولانا:

با تشكر از تحقيق: طاهر احمد زاده
7/7/86 برابر 29 سپتامبر 2007
منابع: جلال الين بلخی "مولوی"، رومی، «مثنوی معنوی»، ر.ا. نيکلسون
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می ​نشود جسته​ایم ما
گفت آنک یافت می ​نشود آنم آرزوست»
(دیوان شمس، غزل 441)
مولانا جهان آفرینش را قانونمند می داند و می گوید:
« این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا »
1/215] ]
او چون قرآن شناسی کم نظير، در مقام دريافت محتوا و پيام آنست، و آن قانونمندی را نیز از قرآن الهام گرفته است که جهان را قانونمند آفریدیم : «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما الّا بالحق». (85/15)
مولانا عشق به خدا را بصورت عشق به انسان متجلی ساخته است که به گفته ناصر خسرو: « خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن »
(دیوان ناصر خسرو)
آری، مولانا گوهر انسان را بدین گونه به تصویر میکشد :
« ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای
گر گلست اندیشه ی تو، گلشنی
ور بود خاری، چو هیمۀ گلخنی »
[2/277]
و يا با همين مضمون:
« آدمی دید است باقی گوشت و خون
هرچه چشمش دیده آن چیز اوست »
[6/812]
و تأکيد بر اينکه نفس اراده و اختيار داشتن ما، خواست و مشيّت خداست:
« اين كه گویی اين كنم يا آن كنم
اين دليل اختيار است این صنم‏ »
[5/3024 ]
مولانا این انسان شناسی را از قرآن دارد. خداوند با سبک بیان خود در قرآن عقلانیت را در انسان برسمیت میشناسد، آنجا که به انسان خطاب میکند که: «چرا تعقل نمیکنید؟ چرا تفکر نمیکنید؟ چرا تدبر نمی کنید؟» و ارادۀ آزاد انسان را همچون مظهری از اراده خود تلقی میکند، زیرا که اگر در مورد ذات اقدسش در قرآن میگوید:« خدا اراده کرد یا اراده میکند»، در مورد انسان عینا همانگونه سخن میگوید: انسان اراده کرد، انسان اراده میکند (رجوع کنید به معجم الفاظ قرآن، ریشه واژه «راد»).
مولانا خطاب به انسان میگوید : «انسان مگر تو از زنبور که خداوند او را مورد خطاب قرار میدهد، کمتری؟: ما به زنبور عسل وحی کردیم که در شکاف کوه ها برای خود خانه بسازد.» (68/16) بنابراین مولانا در اینجا نیز به انسان هشدار می دهد که قدر جایگاه انسانی خود را در آفرینش بداند:
« گيرم اين وحى نبى گنجور نيست
هم كم از وحى دل زنبور نيست‏
چونك اوحى الرب الى النحل آمد‏ست
خانه‏ى وحيش پر از حلوا شد‏ست‏
او به نور وحى حق عز و جل
كرد عالم را پر از شمع و عسل‏
اين كه كرمناست و بالا مى‏رود
وحيش از زنبور كمتر كى بود
نه تو اعطيناك كوثر خوانده‏اى
پس چرا خشكى و تشنه مانده‏اى‏ »
[5/1228-1232]
عشق به انسان نه تنها در گفتار که در کردار خود مولانا عینیت داشت تا آنجا که به میان جذامیان می رفت و در جایی که آب تنی میکردند، در کنار آنان آب تنی میکرد. همچنین رفتارش حتی با روسپیان شهر دلسوزانه و محترمانه بود نه تحقیر آمیز و نفرت انگیز و نصیحت و خیرخواهی و ارشاد و کمک خود را از آنان دریغ نمیداشت. علاقه این دو قشر مطرود و بدنام نسبت به مولانا در حدی بود که در تشیع جنازه اش شرکت کردند و بی اختیار اشک ريختند.
[نقل به مضمون از آثار شادروان ع. زرین کوب درباره مولانا و عرفان، مانند : سرّ نی، نقد و شرح تحلیلی و تطبیقی مثنوی معنوی، بحر در کوزه، نقد و تفسیر قصّه‌ها و تمثیلات مثنوی، ارزش میراث صوفیه و تاریخ تصوّف].
و لذا ظلم به انسان را به منزله اعلام جنگ به آفرینندۀ جهان تلقی میکند و نیایش انسان را در برابر خدا عین آزادی و رهایی انسان میداند زیرا که خدا نیازی به آن ندارد و میگوید: «من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم در زمینۀ ستیز با ظلم و ظالم می گوید:«
« كشته شد ظالم جهانى زنده شد
هر يكى از نو خدا را بنده شد »
[3/2503]
مولانا شیفته و دل باختۀ «علی بن ابی طالب» بود:
« از على آموز اخلاص عمل
شير حق را دان مطهر از دغل‏»
واژۀ دغل در فرهنگ فارسی به فریب کاری، ریا کاری و عوام فریبی اطلاق میشود و لذا علی، آن بانگ عدالت انسانیت را از دغل کاری مبرّا میداند
(«بانگ عدالت انسانی»، عنوان کتاب جرج جرداق مسیحی لبنانی در بارۀ علی)
جایگاه حرمت به انسان در اندیشۀ توحیدی علی در عهد نامه اش به مالک اشتر به اوج میرسد، آنجا که میگوید: «مردم یا برادر تنی تو هستند یا در خلقت با تو برابرند، لذا رفتارت با همه عادلانه و دور از تبعیض باشد» (نهج البلاغه).
مولوي حتی همين مفهوم نهفته در عنوان خود يعني «مولانا» را چنين معنا می کند:
« کیست مولا آنک آزادت کند
بند رقیّت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادی ا ست
مؤمنان را زانبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید »
[ 6/4540]
جهان بینی توحیدی انسانی مولانا به دور از شکل گرایی رایج در عصر حاضر، در داستان موسی و شبان به اوج میرسد و نور افشانی میکند: « شبان زحمت کش، انسان بی ریا و توقع در خلوت خود با خدا زمزمه میکند:
«توکجایی تا شوم من چاکرت
جامه ات دوزم کنم شانه سرت .. »
موسی از شنیدن آن به خشم آمده میگوید: « کفر گفتی و کافر شدی، اگر توبه نکنی صاعقه ای از آسمان فرود خواهد آمد و همه را میسوزاند. شبان که این را شنید گوسفندان رها کرد و سر به به بیابان گذاشت و اشک می ریخت و از خدا پوزش می طلبید كه ناگاه:
« وحی آمد سوی موسی از خدا
بندۀ ما را چرا کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
موسیا آداب دانان دیگرند
سوختند جان و روانان دیگرند
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
ور بود پر خون شهیدان را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیتر است
این خطا از صد ثواب اولیتر است »
[2/1750 به بعد]
مولانا فقیهی بود نه به معنای اصطلاحی رایج که در «استنباط احکام شرعیه» محدود میشود، بل فقیهی بود به معنای لغوی "تفقه" که برای رسیدن به محتوا باید از سطح عبور کرد و به آن رسید.

رحلت مولانا:
منبع محترم: عرفان شمس
درسال672وجود مولانا به ناتواني گرائيد ودر بستر بيماري افتاد و به تبي سوزان دچار گشت و هر چه طبيبان به مداواي او كوشيدند و اكمل‌الدين و عضنفري كه از پزشكان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعي كردند، سودي نبخشيد تا در روزسه شنبه پنچم ماه جمادي‌الاخر سال672 روان پاكش از قالب تن بدرآمد و جان‌ به ‌جان آفرين تسليم كرد.
اهل قونيه ازخرد وبزرگ در تشييع جنازه ‌او حاضرشدند و حتي عيسويان و يهوديان در ماتم او شيون و افغان مي‌كردند. شيخ صدرالدين قونوي برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او را برگرفته و با تجليل بسيار در تربت مبارك بر سر گور پدرش بهاءالدين ولد به خاك سپردند.
پس از وفات مولانا، علم‌الدين قيصر كه از بزرگان قونيه بود با مبلعي بالغ بر سي‌هزار درهم بر آن شد كه بنائي عظيم بر سر تربت مولانا بسازد. معين‌الدوله سليمان پروانه كه از اميران زمان بود، او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت كرد و پنجاه هزارديگر به حوالت بدو بخشيد و بدين‌ ترتيب، تربت مبارك كه آنرا قبه خضراء گويند بنا شد و علي‌الرسم پيوسته چند مثنوي خوان و قاري بر سر قبر مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود سلطان‌العلماء بهاءالدين ولد مدفون است واز خاندان و كسان وي بيش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاك سپرده شده‌اند.
بنا به بعضي از روايات، ساحت اين مقبره پيش ازآمدن بهاءالدين ولد به قونيه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدين كيقباد آن موضع را به وي بخشيد و سپس آنرا ارم ‌باغچه ‌گفتند.
پس از رحلت مولانا حسام‌الدين چلبي جا نشين وي گشت. چلبي يا چالابي كلمه‌اي است تركي به معني آقا و خواجه ومولاي من، واصل آن چلب يا چالاب به معني معبود ومولاوخداست درتركيه غالبأ اين لغت عنوان بر پوست تخت نشينان وجانشينان مسند نشيني مولانا اطلاق مي‌شود حسام الدين در683 هجري در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبي جانشين وي گشت .سلطان ولد كه مردي دانشمد وعارفي متتبع بود تشكيلات درويشان مريد پدرش را نظم‌ وترتيبي تازه داد وبارگاه مولانا را مركزتعليمات آن طايفه ساخت. پس ازمرگ و در 710 هجري پسرش اولو عارف چلبي جانشين اوشد. پس از وي درسال720هجري برادرش شمس‌الدين اميرعالم پيشواي ‌دراويش مولويه گشت. وي درسال 734 هجري در گذشت. در زمان او خانقا‌هاي فراواني دراطراف واكناف آناطولي براي دراويش مولويه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسه ‌و مركزتعليمات صوفيان ‌در آمد و زيارتگاه اهل معرفت مملو از ترك ‌وعرب وعجم گرديد .شمار چلبياني كه پس ازمولانا پياپي برتخت پوست درويشي او نشست اند تا1927 به سي و دو تن مي رسد .دراين اين سال اين بارگاه تبديل به موزه شد و موزه مولانا نام گرفت.

اشعار و سخنان عابدين پاشا در شرح مثنوي معنوي:
افلاكي در مناقب ‌العارفين مي‌نويسد كه: «افضل ‌المتأخرين نجم ‌الدين طشتي روزي در مجمع اكابر لزيفه مي‌فرمودند كه در جميع عالم سه چيز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اول‌ كتاب مثنويست كه هر دو مصراع را مثنوي مي‌گفتند، دراين زمان چون ‌نام مثنوي گويند عقل به بديهه حكم مي‌كند كه مثنوي مولاناست. دوم: همة علما را مولانا مي‌گفتند، در اين خال چون نام مولانا مي‌گويند حضرت، او مفهوم مي‌شود. هر كور خانه ‌را تربت مي‌گفتند، بعداليوم‌ چون ياد تربت مي‌كنند و تربت مي‌گويند، مرقد‌ مولانا كه ‌تربت است معلوم مي‌شود».
منبع: فرهنگسرا

عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده است:
آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي
بس بود برهان ذاتش مثنوي
من چه گويم وصف آن عالي جناب
نيست پيغمبر ولي دارد کتاب
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نمي گويم که آن عالي جناب
هست پيغمبر، ولي دارد کتاب
مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل
هادي بعضي و بعضي را مذل
ميگويند روزي "اتابک ابي بکرابن سعد زنگي" از سعدي مي پرسيد: «بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟»، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست
ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست

نمونه هاي معروف اشعار مثنوي معنوي مولوي:
يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا
يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی
سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی
قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا
حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی

روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی

آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی

پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی

راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا

****************************

مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا

زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه

رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه

رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه

پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی

گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی

جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری

شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت نده

در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر

بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو

کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم

کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک

کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق

بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

*****************************

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

*****************************
عف عف عف همي‌زند اشتر ِ من زِ تف تفي
وع وع وع همي‌كند حاسد م از شلقلقي
وع وع وع چه گويدم طفلك ِ مهد بسته را
دق دق دق همي‌رسد گوش ِ مرا زِ وق وقي
قو قو قو يِ بلبلان نعره همي‌زند مرا
قم قم قم شب ِ غمان تا به صبوح ِ سايقي
تن تن تن زِ زهره‌ام پرده همي ‌زند نوا
دف دف دف از اين طرب پرده درد ز ِ رق رقي
گل گل گل شكفت و من بلبل ِ بي‌نو ا شد
مغل غل غل همي‌ زنم در چمن‌اش زِ وق وقي
جم جم جم زِ جام ِ جم جمجمه يِ مرا نوا
ني ني ني به دف زندک ‌آتش ِ عشق ِ مطلقي
هي هي هي شب ِ غمان مي بردم به طور ِ او
کف کف کف مرا مده در ظلم ِ عشقشقي
دم دم دم همي ‌دهد چون دهل ام هواي او
خم خم خم كمند ِ او مي‌كشدم كه عاشقي
دل دل دل زِ زلف ِ او ره نبرد به هند و چين
غم غم غم ظلام ِ آن ره زند ش كه عاشقي
هو هو هو همي رسد از سويِ کبريايِ حق
دل دل دل که دل منه جانب ِ اين مدققي
دو دو دو چو گوي شو در خم ِ صولجان او
مي مي مي‌رسد تو را جم جم ِ جام ِ حق حقي
حق حق حق همي زند فايض ِ نور شمس ِ دين
دق دق دق منه به خود حرف ِ خرد كه دق دقي

_______________________

دوستان علاقمند شركت در جلسات شرح داستان‌های مثنوي معنوي مي توانند به اينجا مراجه فرمايند.