زندگینامه فرانتیس کافکا:
کافکا، فرانتس Kafka franz نویسنده چک آلمانی زبان (1883-1924) کافکا در پراگ زاده شد، پدرش بازرگانی یهودی و مادرش زنی متعصب بود. رفتار مستبدانه و جاهطلبانه پدر چنان محیط رعبانگیزی در خانواده به وجود آورده بود که از کودکی سایهای از وحشت بر روح فرانتس انداخت و در سراسر زندگی هرگز از او دور نشد. کافکا تحصیلات خود را در دبیرستان و دانشگاه آلمانی به پایان رساند و در 1901به دریافت درجه دکتری در رشته حقوق نایل آمد و تحت تأثیر شدید محیط آموزش خود قرار گرفت و اگرچه از رشته حقوق به عنوان شغل بهرهای نبرد، از اطلاعات حقوقی خود در آثارش سود جست. پس از پایان تحصیل، کافکا در شرکت بیمه بکار پرداخت و شوق نویسندگی او را به مطالعه آثار بزرگان ادب کشاند. او نیز مانند "ریلکه" و شاعران و نویسندگان دیگر تحت نفوذ مکتب ادبی پراگ قرار گرفت که از خصوصیتهای آن توجه به عالم ماوراءالطبیعه و در عین حال امور واقعی دنیای بشری و عالم موسیقی بود که روی هم فرضیه مختلطی از رؤیا، طنز و روشنبینی منطقی بوجود میآورد. این دنیای رؤیایی به وسیله کافکا که برجستهترین نماینده و بدیعترین شخصیت این مکتب بود، با واقعبینی و موشکافی در اولین داستان کوتاهش به نام "وصف یک مبارزه" Beschreibung eines Kampfes بیان شده است، داستانی که با درس رقص آغاز میشود و قهرمان آن که بعدها به ژاپن تبعید میشود، به سهمناکترین مصائب روحی گرفتار میگردد. داستان وصف یک مبارزه در چند بخش در مجله هیپریون Hyperion انتشار یافت. کافکا از 1910 به نوشتن "یادداشتهای خصوصی" که اثری مهم در شناخت شخصیت و زندگی او به شمار آمد، پرداخت و تا آخر زندگی آن را ادامه داد که ترس از بیماری، تنهایی، شوق فراوان به ازدواج و در عین حال هراس از آن، کینه به پدر و مادر و احساسهای گوناگون خویش را در آن منعکس ساخته است. کافکا به وضع جسمانی و بیماری سل و ظاهراً به ناتوانی جنسی خود، چون نقطه اصلی حال روحی خویش مینگریست و آن را مانعی در راه ازدواج میشمرد، در عین حال نیز حس میکرد که بدون همدم و شریک زندگی قدرت تحمل دشواریها را ندارد. در این میان با "فلیسیا بی" Felicia B آشنا شد و در 1914 با او نامزد گشت. چیزی نگذشت که نامزدی را برهم زد. در این دوره رمان "محاکمه" Der Prozess را نوشت که پس از مرگش در 1926 انتشار یافت. کافکا در 1915 با نامزد خود آشتی کرد، اما نشانههای آشکار بیماری سل موجب شد که بار دیگر در 1917 با او قطع رابطه کند. نامههای عاشقانه کافکا به فلیسیا پس از مرگ فلیسیا در 1960 انتشار یافت. کافکا پس از آن در پراک سکونت گزید، از محیطهای ادبی برید و در تنهایی بر وسعت فرهنگ خود افزود و به آثار"گوته"، "فلوبر"، "کیرکگور" Kierkegaard علاقهمند گشت- خاصه کیرکگور در شخصیت ادبی او نفوذ فراوان برجای گذارد. در ضمن به خلق آثار فراوان خویش پرداخت تا در 1923 که در کنار دریای بالتیک با دختر بیستسالهای لهستانی به نام "دورا دیمانت" Dora Dymant آشنایی یافت، به او دل بست و چندی با او در برلین بسر برد. دورا تا آخرین لحظه زندگی با او ماند و با محبت و دلسوزی از او پرستاری کرد. سرانجام کافکا در ژوئن 1924 در چهل و یک سالگی در آسایشگاهی نزدیک شهر وین جان سپرد. "یادداشتهای روزانه" Tagebucher (انتشار 1951)، انعکاسی بود از زندگی جسمی و روحی کافکا که جز خاطرات زندگی بیانکننده این نکته است که کافکا تنها به تثبیت موجودیت معنوی و فکری خود توجه داشت و جز آن، همه چیز در نظرش بیتفاوت بود. خود در اینباره مینویسد: «آنچه به ادبیات وابسته نیست، مرا رنج میدهد و بیزارم میکند، از صحبتها خسته میشوم، عیادتها تا حد مرگ ملولم میسازد، زیرا از فکر خویش و از عمق حقیقت و اهمیت آن بازم میدارد.» موضوع وسوسهانگیز دیگر در یادداشتهای روزانه مسأله دین است. کافکا درباره بهشت مینویسد: «ما از بهشت رانده شدهایم، اما بهشت ویران نشد و این خود نوعی بخت مساعد بود، زیرا اگر ما رانده نمیشدیم، ممکن بود، بهشت ویران گردد.» به طور خلاصه یادداشتهای روزانه اندوه، کشمکش درون، حسرت تندرستی، زندگی در تجرد برخلاف میل شخصی و نگرانی مذهبی کافکا را نشان میدهد. کافکا از دین یهود گسست و به یافتن خدایی نیازمند شد جدا از آیین دین یهود، که از نظر او خدایی در آن وجود نداشت. از کافکا در زمان حیات تنها چند داستان کوتاه انتشار یافت که در محافل ادبی و دوستانه جلب توجه کرد، از آن جمله است داستان "مسخ" Die Verwandlung (1916) که اولین اثر مهم کافکا به شمار آمد. حوادث داستان مسخ نیز مانند سایر آثار کافکا در محیط کاسبها و فروشندگان کمسرمایهای میگذرد که یگانه اشتغال ذهنیشان وضع درآمد و کسب و کار روزانه است. گرچه حوادث داستان مسخ به صورتی واقعبینانه نقل شده است، با قوانین زمان و مکان وفق نمیدهد. "گرگور سامسا" Gregor Samsa فروشنده سیار تجارتخانه و تنها کسی است که پس از ورشکستگی پدر کفالت خانواده را برعهده دارد، خاصه از این که میتواند وسائل نواختن ویولون را برای خواهرش که عاشق موسیقی است، فراهم کند، بسیار راضی به نظر میرسد. گرگور در پایان شبی وحشتناک و آمیخته با رؤیایی آشفته، ناگهان به حشرهای عجیب و نفرتانگیز بدل میشود، اما روح حساس و پرعطوفتش به حال خود باقی میماند و حال نفرتباری را که پیرامون خود بوجود آورده، درک میکند، از اینرو به تدریج برای فرار از نگاههای پدر ومادر و خواهر به زیر تختخواب میخزد، از روشنایی میگریزد، و از کثافت تغذیه میکند، تا شبی که بر اثر شنیدن صدای ویولون از پناهگاه بیرون میآید و در نوری که از لای در به اتاق میتابد، جمع خانواده را میبیند که از دیدن او به نفرت دچار میشوند و پدر از سر خشم سیبی به جانب او پرتاب میکند که کاسه پشتش را میشکند. گرگور با دردی طاقتفرسا به جایگاه خود بازمیگردد و به تدریج بر اثر چرکین شدن زخم و شکستگی کاسه پشت رو به مرگ میرود، تا روزی که خدمتکار پیر لاشه او را با زبالهها بیرون میافکند. کافکا به این طریق نشان میدهد که پایه اغلب روابط خانوادگی تا چه حد بر دروغ و خودخواهی گذارده شده است. این داستان تأثرانگیز و وحشتناک مایهای از تنهایی و ناامیدی دارد و استادی بیمانند کافکا در شیوه بیان توانسته است با آمیختن امری خیالی و شگفتانگیز به امور عادی روزانه، خواننده را از طرفی به کابوسی عمیق فرو برد و از طرف دیگر چنان احساسی در او پدید آورد که گمان کند به راستی همه حوادث در عالم خارج رخ داده است. تلاش کافکا برای شکل عینی بخشیدن به حالهای محض روحی و نشان دادن عمق تنهایی آدمی و گریز از واقعیتها، فشاری که نظام اجتماعی بر قلب و روح انسان وارد میکند و پناه بردن به رؤیاهای هولناک، مدرک ارزنده از ذوق و سلیقه خاصی است که بر ادبیات زمان او تسلط داشته و در عین حال در عالم ادب پیروزی کاملی به شمار آمده است. از جمله داستانهای کوتاه و معروف کافکا این داستانهاست: "قضاوت" Das Urteit (1916)، "پزشک دهکده" Ein Landarzt (1919)، "گروه محکومین" In der Strafkolonie (1919) و مانند آن. سایر آثار کافکا از جمله رمانهای او، پس از مرگ به وسیله دوست وفادار و وصی و شرح حال نویس او "ماکس برود"Max Brod منتشر شد، اگرچه کافکا به او سپرده بود که همه آثارش را نابود کند. کافکا در 1920 شغل خویش را در شرکت بیمه رها کرد و برای استراحت و به امید بهبود به املاک خواهرش رفت که آن را در رمان "قصر" Das Schloss وصف کرده است. مردی مساح به قلمرو ملاکی مرموز و افسانهای وارد میشود تا به معامله بپردازد، اما قدرتی که از طرف کنت از اندورن قصر اسرارآمیز بر همهچیز فرمانروایی دارد، او را با عدم پیروزی همراه میسازد. مرد آمد و رفت اشخاص را به قصر میبیند، اما همه به او پشت میکنند و او را از هر دری میرانند، در حالی که او همچنان عاصی و استوار میماند و با سماجت دنباله مبارزه را میگیرد. اما وقتی درهای پیروزی به رویش گشوده میگردد و اربابان قصر به او اجازه میدهند که در دهکده باقی بماند که قوای او به پایان رسیده است. کافکا در 1920 با بانوی نویسنده چک "میلنا یزنسکا" Milena Jesenska آشنا میشود و با او یک رشته مکاتبههای پرارزش انجام میدهد که پس از مرگش به وسیله ماکس برود انتشار مییابد. در رمان محاکمه شاهکار کافکا، خواننده از نخستین صفحه به دل قصه کشیده میشود. کارل کارمند بانک که زندگی را میان دفتر کار و شبانهروزی محل سکونت خود، به طور عادی و بیهیچ حادثه جالب توجهی میگذراند، بامداد روزی که به انتظار ناشتایی نشسته است، ناگهان با دو مرد ناشناس روبرو میشود که برای توقیفش آمدهاند و از او میخواهند که از حوزه قضائی خارج نشود و خود را پیوسته در دسترس دادگاه بگذارد. کارل ابتدا گمان میکند که اشتباهی روی داده است و توقیف خود را براثر سوءتفاهم میداند یا تصور میکند که همکارانش به مناسب سیامین سالگرد تولد به وسیله اتهامی که او از آن به کلی باخبر است، برایش شوخی ترتیب دادهاند، همین که موضوع را جدی میبیند، خود را تسلیم قانون و عدالت میکند و اطمینان دارد که قوانین و اصول اخلاقی به نفع او رأی میدهد و قاضی که اصلاً او را نمیشناسد، حکم برائتش را صادر میکند و او میتواند زندگی عادی را از سرگیرد، اما به تدریج میبیند که همهجا گفتگو از محاکمه اوست، در بانک، در شبانهروزی، در کافه، همهجا هزاران نگاه پرکنایه به رفتار و گفتار او دوخته شده است، بیآنکه بداند گناه واقعیش چیست و هنگامی که به دفاع از خویش میپردازد و دلایلی بر بیگناهی خود ارائه میدهد، درمییابد که در دندانههای چرخ عدالت گرفتار شده و به راهی پرپیچ و خم افتاده است. از آن پس زندگی او شکل زندگی بیماران و دیوانگان به خود میگیرد و هر آن بیشتر بر ناتوانی در برابر سازمان اسرارآمیز اداری و نگهبانان دنیای قانونی پی میبرد و بیشتر احساس تنهایی میکند، تا شبی که دو مرد به خانهاش میروند و او را تسلیم شده با خود میبرند. کارل، دور از شهر خود را در زیر کارد دژخیمان میبیند و پایان کار خویش را با سکوت غمانگیزی پیش چشم میآورد که قربانی قانونی سنگدل و سهمناک گشته است. داستان محاکمه وصف جامعه عصر است که از نظر کافکا تنها راه نجات بشر در آن تسلیم و خفقان است و شاید هم قدرت سرنوشت که بشر بیچون وچرا در چنگال آن اسیر است. رمان "آمریکا" Amerik (1927)، شاهکار دیگری از کافکا به شمار آمده که تا دم مرگ بر سر آن کار کرده و برای نوشتن آن یک رشته اثر مستند درباره سرگذشت بزرگان آمریکا و خاطرات و سفرنامهها مطالعه کرده است. رمان آمریکا حوادث زندگی جوانی را نقل میکند که در پی حادثهای ناگوار از خانه پدری و از کشورش آلمان میگریزد، به آمریکا میرود و نزد عمویش بسر میبرد، با آنکه عمو در آغاز برادرزاده خود را در کمال محبت و دلسوزی میپذیرد و به تربیت او همت میگمارد، خطاهای او و وارد شدن به نوعی زندگی که با نظر عمویش به کلی متفاوت است، موجب میشود که او را از خود براند، حتی از او میخواهد که نامش را بر زبان نیاورد و بدین طریق در دنیای بزرگ سرگردان بر جای میماند. آمریکا که همچون رمانهای محاکمه و قصر و داستان کوتاه مسخ تنهایی بشر و سرگشتگی و گسیختگیش را از جامعه پرآشوب نشان میدهد، برخلاف همه آنها که با صحنههای غمانگیز و بدبینانه تمام میشود، پایان خوشی مییابد. جوان به وطنش بازمیگردد و با پدر و مادر آشتی میکند، در حالی که بر سر راه خود هزاران مانع را از میان برداشته و با هزاران ناپاکی و عوامل گمراهکننده جنگیده است. در آمریکا همه اضطرابهای فردی و تناقضها و هیجانها از میان میرود و آرزوی دیرین خوشبختی و صلح که پیوسته در عمق روح آزرده و دردناک کافکا نهفته است، نمایان میگردد. "داستان گرسنگی" Ein Hungerkunstler (1924) داستانی کوتاه و فلسفی است و رنجها و پایان تاریک زندگی بازیگری را نشان میدهد که در کار خود به شهرت رسیده است، مدیر نمایش او جیبهای خود را پر میکند و توده مردم برای دیدن هنر نمایشش هجوم میآورند. هنر این جوان آن است که به وسیله مدیر نمایش مدت چهل روز در قفس میماند، بیآنکه لب به غذا بزند و این خود برای کارفرمایش پیروزی بزرگی به همراه دارد و با آنکه باز هم طاقت روزه دارد، بنا بر امر کارفرما روزه را میشکند. پس از اینکه مردم دیگر توجهی به نمایش او ندارند و وجودش فراموش شده است به آرزوی خود میرسد و روزهای متمادی که حتی حسابش از دست صاحبان سیرک بیرون رفته است روزه خود را ادامه میدهد. وقتی که به یاد او میافتند و به سراغش میروند میبینند که قفس خالی است زیرا قهرمان گرسنه به جانور ریزی تبدیل شده که زیر کاهها رفته است. مجموعه "دیوار چین" Beim Bau der Chinesischen Mauer شامل قصههایی است که غالب آن ناتمام مانده و در 1931 انتشار یافته است. در داستان اصلی دیوار چین، امپراتور از ترس ازدحام مردم و محاصره قصر فرمان ساختن حصاری غولآسا میدهد. ملت مجهز میشود و گفته امپراطور را حقیقت میپندارد، درحالی که هدف اصلی جاودان ساختن زندگی دردرون قصر است. کافکا تلاش طاقتفرسای مردم و هدف اصلی آن را که چیزی ناممکن است، بسیار دقیق وصف میکند. حصار ناتمام میماند، بشر نیز ناتمام میماند. کافکا اشخاص داستانهای خود را در دنیایی به جنب و جوش وامیدارد که دنیای طبیعی و واقعی آنان نیست. دنیایی است که دیگران برایشان میسازند و به هیچوجه با حسرت و آرزویی که در دل آنان میجوشد، ارتباط ندارد، حتی آنان در رفتار و گفتار و اندیشهشان آزاد نیستند.
کافکا نویسنده بزرگی است که عدهای او را «پیامبر» میخوانند، زیرا در آثارش حوادثی پیشگویی شده که بعدها پس از مرگش تحقق یافته است. مانند دنیایی که به وسیله نازیها در آلمان خلق شد تا رقیبان واقعی یا فرضی خود را در آن زندانی کنند یا ملت یهود را از آن بیرون افکنند و نابود سازند. این پیشگوییها خاصه در 1945 بسیاری از روشنفکران را به حیرت انداخت، زیرا در داستانهای او مواردی پیش آمده که شباهت فراوان به اعمال واقعی و سهمگین افراد گشتاپو در آلمان داشته است. ماکس برود، دوست کافکا که آثار او را به جهانیان شناساند، معتقد است که زندگی و آثار کافکا بیشتر به عالم قدیسان ارتباط مییابد تا به عالم ادب. انسان در برابر کافکا خود را رویاروی بشری رنجیده و جدا مانده از هیأت انسانی میبیند که سرنوشت غمانگیز شخصی را از زاویه مذهب تفسیر میکند. در همه آثار کافکا زندگی و خصوصیتهای روحیش منعکس است، حتی هنگامی که قهرمان داستانها جانوران باشند. این نویسنده هوشمند و حساس که شور بسیاری برای زیستن دارد و از کودکی احساس جدایی از جامعه و در عین حال تمایل به جوشش با دیگران را از خود نشان میدهدو در جوانی در برابر پیوند زناشویی عقب مینشیند، تجرد غمانگیز و همه بیمها و عدم تطابق با زندگی را به پدر و تصویر منفور او که پیوسته ترس را در ضمیرش القا میکند نسبت میدهد. کافکا غالباً به ادراک زوالناپذیری تکیه میکند و میگوید: «بشر نمیتواند بدون اعتقاد به چیزی زوالناپذیر در درون خود زندگی کند.» شیوه بیان کافکا به طور برجسته از روشنی و صراحت برخوردار است و به وسیله ان تلاش آدمی را بر ضد قدرتی بینام و نشان، اما مداوم و حاضر در همهجا نشان میدهد، قدرتی که سرنوشت را تعیین، و با هرگونه اقدام بشری مخالفت میکند. نفوذ شدید کافکا 30 سال پس از مرگش بر نسل بعد از جنگ جهانی دوم مانند نفوذ داستایفسکی بر نسل پس از جنگ جهانی اول است.
زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.
کافکا و فلیسه بوئر:
در سال ۱۹۱۱ کارل هرمان همسر خواهرش اِلی، به کافکا پیشنهاد همکاری برای راهاندازی کارخانهٔ پنبهٔ نسوز پراگ، هرمان و شرکا را داد. کافکا در ابتدا تمایل نشان داد و بیشتر وقت آزاد خود را صرف این کار کرد.در این دوره با وجود مخالفتهای دوستان نزدیکش از جمله ماکس برود ـ که در همهٔ کارهای دیگر از او پشتیبانی میکرد ـ به فعالیتهای نمایشی تئاتر ییدیش هم علاقهمند شد و در این زمینه نیز کارهایی انجام داد.
کافکا در سال ۱۹۱۲ در خانهٔ دوستش ماکس برود، با فلیسه بوئر که در برلین نمایندهٔ یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در پنج سال پس از این آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند و دو بار نامزد کردند. رابطهٔ این دو در سال ۱۹۱۷ به پایان رسید.
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار سل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده به خصوص خواهرش اُتا مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، اکثراً از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد. کافکا در اوائل دههٔ ۲۰ روابط نزدیکی با میلنا ینسکا نویسنده و روزنامهنگار هموطنش پیدا کرد. در سال ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر بر نوشتن، مدت کوتاهی به برلین نقل مکان کرد. آنجا با دوریا دیامانت یک معلم بیست و پنج سالهٔ کودکستان و فرزند یک خانوادهٔ یهودی سنتی ـ که آن قدر مستقل بود که گذشتهاش در گتو را به فراموشی بسپارد ـ زندگی کرد. دوریا معشوقهٔ کافکا شد و توجه و علاقهٔ او را به تلمود جلب کرد.
قبر کافکا در گورستان ژیشکوف پراگ:
عموماً اعتقاد بر این است که کافکا در سراسر زندگیش از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی، یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار و نگرانی روحی هستند. کافکا سعی میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، از قبیل گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت، و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در همان جا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود نمیتوانست چیزی بخورد، و چون در آن زمان تزریق وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای تغذیه نداشت، و بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان جدید یهودیها در ژیشکوف پراگ به خاک سپردند.
کافکا نویسنده بزرگی است که عدهای او را «پیامبر» میخوانند، زیرا در آثارش حوادثی پیشگویی شده که بعدها پس از مرگش تحقق یافته است. مانند دنیایی که به وسیله نازیها در آلمان خلق شد تا رقیبان واقعی یا فرضی خود را در آن زندانی کنند یا ملت یهود را از آن بیرون افکنند و نابود سازند. این پیشگوییها خاصه در 1945 بسیاری از روشنفکران را به حیرت انداخت، زیرا در داستانهای او مواردی پیش آمده که شباهت فراوان به اعمال واقعی و سهمگین افراد گشتاپو در آلمان داشته است. ماکس برود، دوست کافکا که آثار او را به جهانیان شناساند، معتقد است که زندگی و آثار کافکا بیشتر به عالم قدیسان ارتباط مییابد تا به عالم ادب. انسان در برابر کافکا خود را رویاروی بشری رنجیده و جدا مانده از هیأت انسانی میبیند که سرنوشت غمانگیز شخصی را از زاویه مذهب تفسیر میکند. در همه آثار کافکا زندگی و خصوصیتهای روحیش منعکس است، حتی هنگامی که قهرمان داستانها جانوران باشند. این نویسنده هوشمند و حساس که شور بسیاری برای زیستن دارد و از کودکی احساس جدایی از جامعه و در عین حال تمایل به جوشش با دیگران را از خود نشان میدهدو در جوانی در برابر پیوند زناشویی عقب مینشیند، تجرد غمانگیز و همه بیمها و عدم تطابق با زندگی را به پدر و تصویر منفور او که پیوسته ترس را در ضمیرش القا میکند نسبت میدهد. کافکا غالباً به ادراک زوالناپذیری تکیه میکند و میگوید: «بشر نمیتواند بدون اعتقاد به چیزی زوالناپذیر در درون خود زندگی کند.» شیوه بیان کافکا به طور برجسته از روشنی و صراحت برخوردار است و به وسیله ان تلاش آدمی را بر ضد قدرتی بینام و نشان، اما مداوم و حاضر در همهجا نشان میدهد، قدرتی که سرنوشت را تعیین، و با هرگونه اقدام بشری مخالفت میکند. نفوذ شدید کافکا 30 سال پس از مرگش بر نسل بعد از جنگ جهانی دوم مانند نفوذ داستایفسکی بر نسل پس از جنگ جهانی اول است.
زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.
کافکا و فلیسه بوئر:
در سال ۱۹۱۱ کارل هرمان همسر خواهرش اِلی، به کافکا پیشنهاد همکاری برای راهاندازی کارخانهٔ پنبهٔ نسوز پراگ، هرمان و شرکا را داد. کافکا در ابتدا تمایل نشان داد و بیشتر وقت آزاد خود را صرف این کار کرد.در این دوره با وجود مخالفتهای دوستان نزدیکش از جمله ماکس برود ـ که در همهٔ کارهای دیگر از او پشتیبانی میکرد ـ به فعالیتهای نمایشی تئاتر ییدیش هم علاقهمند شد و در این زمینه نیز کارهایی انجام داد.
کافکا در سال ۱۹۱۲ در خانهٔ دوستش ماکس برود، با فلیسه بوئر که در برلین نمایندهٔ یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در پنج سال پس از این آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند و دو بار نامزد کردند. رابطهٔ این دو در سال ۱۹۱۷ به پایان رسید.
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار سل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده به خصوص خواهرش اُتا مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، اکثراً از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد. کافکا در اوائل دههٔ ۲۰ روابط نزدیکی با میلنا ینسکا نویسنده و روزنامهنگار هموطنش پیدا کرد. در سال ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر بر نوشتن، مدت کوتاهی به برلین نقل مکان کرد. آنجا با دوریا دیامانت یک معلم بیست و پنج سالهٔ کودکستان و فرزند یک خانوادهٔ یهودی سنتی ـ که آن قدر مستقل بود که گذشتهاش در گتو را به فراموشی بسپارد ـ زندگی کرد. دوریا معشوقهٔ کافکا شد و توجه و علاقهٔ او را به تلمود جلب کرد.
قبر کافکا در گورستان ژیشکوف پراگ:
عموماً اعتقاد بر این است که کافکا در سراسر زندگیش از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی، یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار و نگرانی روحی هستند. کافکا سعی میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، از قبیل گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت، و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در همان جا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود نمیتوانست چیزی بخورد، و چون در آن زمان تزریق وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای تغذیه نداشت، و بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان جدید یهودیها در ژیشکوف پراگ به خاک سپردند.
کافکا در بیشتر مدت زندگیش بیطرفی خود را در مورد ادیان رسمی حفظ کرد. با این حال و با این که هیچوقت شخصیتهای داستانهایش را یهودی تصویر نکرد، هرگز سعی نکرد ریشهٔ یهودی خود را پنهان کند. او از لحاظ فکری به مکتب هسیدیسم در یهودیت علاقهمند بود که برای تجارب روحانی و صوفیانه ارزش زیادی قائل است. کافکا در ده سال پایانی عمرش حتی به زندگی در فلسطین ابراز تمایل کرد. تناقضات اخلاقی و آیینی موجود در داستانهای «داوری»، «مأمور سوخت»، «هنرمند گرسنه» و «دکتر حومه»، همه نشانههایی از علاقهٔ کافکا به آموزههای خاخامها و تناسب آنها با قوانین و قضاوت در خود دارند. از طرف دیگر سبک وسواسی طنزآمیز راوی مجادلهجوی «ژوزفین خواننده»، سنت شعارگونهٔ موعظههای خاخامها را نمایان میکند.
فعالیت های ادبی:
کافکا در طول رندگیش فقط چند داستان کوتاه منتشر کرد که بخش کوچکی از کارهایش را تشکیل میدادند و هیچگاه هیچیک از رمانهایش را به پایان نرسید (به جز شاید مسخ که برخی آن را یک رمان کوتاه میدانند). نوشتههای او تا پیش از مرگش چندان توجهی به خود جلب نکرد. کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که پس از مرگش همهٔ نوشتههایش را نابود کند. دوریا دیامانت معشوقهٔ او با پنهان کردن حدود ۲۰ دفترچه و ۳۵ نامهٔ کافکا، تا حدودی به وصیت کافکا عمل کرد، تا وقتی که در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آنها را ضبط کرد. جستجو به دنبال این نوشتههای مفقود هنوز ادامه دارد. برود بر خلاف وصیت کافکا عمل کرد و برعکس بر چاپ همهٔ کارهای کافکا که در اختیارش بود اهتمام ورزید. آثار کافکا خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیخت.
همهٔ آثار کافکا به جز چند نامهای که به چکی برای میلنا ینسکا نوشته بود، به زبان آلمانی است.
همهٔ آثار کافکا به جز چند نامهای که به چکی برای میلنا ینسکا نوشته بود، به زبان آلمانی است.
سبک نوشتاری:
کافکا که در پراگ به دنیا آمده بود زبان چکی را خوب میدانست، ولی برای نشتن زبان آلمانی پراگ (Prager Deutsch)، گویش مورد استفادهٔ اقلیتهای آلمانی یهودی و مسیحی در پایتخت بوهم را انتخاب کرد. به نظر کافکا آلمانی پراگ «حقیقیتر» از زبان آلمانی رایج در آلمان بود و او توانست در کارهایش طوری از آن بهره بگیرد که قبل و بعد او کسی نتوانست.
با نوشتن به آلمانی کافکا قادر بود جملات بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند، و جملات کافکا اغلب قبل از نقطهٔ پایانی ضربهای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. خواننده در کلمهٔ قبل از نقطهٔ پایان جمله است که میفهمد چه اتفاقی برای گرگور سمسا افتاده، یعنی مسخ شده(verwandelt)f>
مشکل دیگر پیش روی مترجمان استفادهٔ عمدی نویسنده از کلمات یا عبارات ابهامآمیزی است که میتوانند معانی مختلفی داشته باشند. مثلاً کلمهٔ Verkehr در جملهٔ آخر داستان «داوری»؛ این جمله را میتوان این طور ترجمه کرد: «و در این لحظه، جریان بیپایان اتوموبیلها از بالای پل میگذشت.» ولی کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که هنگام نگارش این جمله به «انزالی ناگهانی» فکر میکردهاست. در حالی که ترجمهٔ رایج برای verkher همان ترافیک است.
با نوشتن به آلمانی کافکا قادر بود جملات بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند، و جملات کافکا اغلب قبل از نقطهٔ پایانی ضربهای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. خواننده در کلمهٔ قبل از نقطهٔ پایان جمله است که میفهمد چه اتفاقی برای گرگور سمسا افتاده، یعنی مسخ شده(verwandelt)f>
مشکل دیگر پیش روی مترجمان استفادهٔ عمدی نویسنده از کلمات یا عبارات ابهامآمیزی است که میتوانند معانی مختلفی داشته باشند. مثلاً کلمهٔ Verkehr در جملهٔ آخر داستان «داوری»؛ این جمله را میتوان این طور ترجمه کرد: «و در این لحظه، جریان بیپایان اتوموبیلها از بالای پل میگذشت.» ولی کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که هنگام نگارش این جمله به «انزالی ناگهانی» فکر میکردهاست. در حالی که ترجمهٔ رایج برای verkher همان ترافیک است.
نقد کافکا:
بسیاری از منتقدان سعی کردهاند با تفسیر آثار کافکا در چارچوب مکاتب ادبی از جمله مدرنیسم و رئالیسم جادویی مفاهیم عمیقتری از آنها استخراج کنند. ناامیدی و پوچی حاکم بر فضای داستانهای کافکا نمادی از اگزیستانسیالیسم شمرده میشود. برخی دیگر به سخره گرفتن بوروکراسی در داستانهایی مثل «گروه محکومین»، «محاکمه» و «قصر» را نشانی از تمایل به مارکسیسم میدانند، در حالی که برخی دیگر علت مخالفت کافکا با بوروکراسی را آنارشیسم میدانند. دیگرانی نیز هستند که کارهای او را از دریچهٔ یهودیت (بورخس یادداشتهایی در این زمینه دارد) یا فرویدیسم. (به دلیل مشاجرات خانوادگی کافکا) یا تمثیلهایی از جستجوی متافیزیکی به دنبال خدا (یکی از معتقدان این نظریه توماس مان بود) میبینند.
تم بیگانگی و زجر کشیدن بارها و بارها در آثار مختلف ظاهر میشود، و با تأکید بر این کیفیت، محققانی مثل ژیل دولوز و فلیکس گواتاری است که عقیده دارند کافکا بیش از نویسندهای تنهایی است که از سر رنج مینویسد، و کارهای او سنجیدهتر و «شادتر» از چیزی هستند که به نظر میرسند.
گذشته از این، با خواندن یکی از کارهای کافکا به صورت مجزا ـ با تمرکز بر بیهودگی تقلای شخصیتها و بدون توجه به زندگی خود نویسنده ـ است که طنز کافکا مشخص میشود. کارهای کافکا از این منظر ربطی به مشکلات خود او در زندگیش ندارد، نمایانگر ساختگی بودن مشکلات آدمهاست.
زندگینامه نویسان گفتهاند که خیلی پیش میآمده که کافکا قسمتهایی از کتابهایی که رویشان کار میکرده را برای دوستان نزدیکش بخواند، و در این خوانشها همیشه بر جنبهٔ طنزآمیز نثر متمرکز بوده. میلان کوندرا طنز کافکا را در اساس فراواقع گرایانه و الهام بخش هنرمندانی جون فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و سلمان رشدی میداند. مارکز میگوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمید «میتوان جور دیگری نوشت».
تم بیگانگی و زجر کشیدن بارها و بارها در آثار مختلف ظاهر میشود، و با تأکید بر این کیفیت، محققانی مثل ژیل دولوز و فلیکس گواتاری است که عقیده دارند کافکا بیش از نویسندهای تنهایی است که از سر رنج مینویسد، و کارهای او سنجیدهتر و «شادتر» از چیزی هستند که به نظر میرسند.
گذشته از این، با خواندن یکی از کارهای کافکا به صورت مجزا ـ با تمرکز بر بیهودگی تقلای شخصیتها و بدون توجه به زندگی خود نویسنده ـ است که طنز کافکا مشخص میشود. کارهای کافکا از این منظر ربطی به مشکلات خود او در زندگیش ندارد، نمایانگر ساختگی بودن مشکلات آدمهاست.
زندگینامه نویسان گفتهاند که خیلی پیش میآمده که کافکا قسمتهایی از کتابهایی که رویشان کار میکرده را برای دوستان نزدیکش بخواند، و در این خوانشها همیشه بر جنبهٔ طنزآمیز نثر متمرکز بوده. میلان کوندرا طنز کافکا را در اساس فراواقع گرایانه و الهام بخش هنرمندانی جون فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و سلمان رشدی میداند. مارکز میگوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمید «میتوان جور دیگری نوشت».
آثار:
منبع: ویکی پدیا